عرفا تنها عشق به خدای تعالی را عشق زنده می دانند که نامیرایی در آن وجود ندارد
و عشق به بقیه امور را عشق مرده و ناپایدار می دانند
هر چه جز عشق خدای احسن است
گر شکر خواری است آن جان کندن است
در کتاب « ترک الاطناب بی الشرح الشهاب » ابن قضاعی داستانی در این زمینه
وجود دارد که بدین گونه است.
« گویند صوفی ای می رفت ،مردی را دید که می گریست ،او را گفت چرا می گریی؟
گفت : دوستی داشتم بمرده ، صوفی گفت : گناه تراست که دوستی با کسی کنی
که بمیرد. (ص 196)
قریب به این مضمون را عین القضاة همدانی در کتاب لوایح بیان کرده است
پیری به نزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی می گریست گفت: ای
پسر دل به محبوبی بایست داد که فوت بر او روا نبودی تا به قلق و حزن و
ضجرت و بکا گرفتار شدی.(ص 58)
عطار نیز در منطق الطیر بر این سخن تاکید دارد
دردمندی پیش شبلی می گریست شیخ می پرسید کاین گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آن من از جمالش تازه بودی جان من
دی بمر د او من بمیرم از غمش شد جهان بر من سیا ه از ماتمش
شیخ گفتا چون دلت بی خویش از اینست این چه غم باشد سزایت بیش از اینست
دوستی دیگر گزین این بار تو کاو نمیرد تا نمیری زار تو
مولانا در مثنوی نیز این مطلب را بگونه ای دیگر بیان می کند.
زانکه عشق مردگان پاینده نیست زانکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه تر
عشق آن زنده گزین کاو باقی است کز شراب جان فزایت ساقی است