|||||| |
5 داستان درباره اخلاص پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یكدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند. ![]() 1- سه نفر در غار پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یكدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند. ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنكه به سوى خدا روند نداشتند. یكى از آنان گفت خوب است كردار خالص و پاك خود را وسیله قرار دهیم ، باشد كه نجات یابیم ، و هر سه نفر این طرح را قبول كردند. یكى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى كه من دختر عمویى داشتم كه در كمال زیبائى بود، شیفته و شیداى او بودم ، تا آنكه در موضعى تنها او را یافتم ، به او در آویختم و خواستم كام دل برگیرم كه آن دختر عمو سخن آغاز كرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن كار دست كشیدم ، خدایا اگر این كار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،این جمع را از غم و هلاكت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار كمى روشن گردید. دومى گفت : خدایا تو مى دانى كه من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، كه از پیرى قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم كه خوراك نزد آنان بگذارم و برگردم ، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراك بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نكردم كه آزرده شوند. پروردگارا اگر این كار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به كنار رفت سومى عرض كرد: اى داناى هر نهان و آشكارا، تو خود مى دانى كه من كارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد مى كرد، و از نزدم برفت . من آن وجه را گوسفندى خریدارى كرم و جداگانه محافظت مى نمودم كه در اندك زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان كردم . آن گمان كرد كه او را مسخره مى كنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .(29) پروردگارا اگر این كار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از این گرفتارى نجات بده . در این وقت تمام سنگ به كنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.
2- على علیه السلام بر سینه عمرو عمرو بن عبدود شجاعى بود كه با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى كرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ كس از مسلمین جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اینكه حضرت على علیه السلام خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پیشنهاد كرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: این عمرو بن عبدود است . حضرت عرض كرد: من هم على بن ابیطالبم . و به طرف میدان حركت كرد و مقابل عمرو ایستاد . بعد از مبارزه حساس ، عاقبت على علیه السلام عمرو را بر زمین انداخت و بر روى سینه او نشست صداى فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: یا رسول الله صلى الله علیه و آله بفرمایید على علیه السلام در كشتن عمرو تعجیل نماید. پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: او را به خود واگذارید، او در كارش داناتر از دیگران است . هنگامى كه سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آورد. فرمود: یا على علیه السلام چه شد كه در جدا كردن سر عمر توقف نمودى ؟ عرض كرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله موقعى كه او را بر زمین انداختم مرا ناسزا گفت : من غضبناك شدم ، ترسیدم اگر در حال خشم او را بكشم ، این عمل از من به واسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود، ایستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش را از تن جدا كردم . آرى براى این اخلاص و مبارزه با ارزش ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: (شمشیر على در روز جنگ خندق با ارزش تر از عبادت جن و انس است .)
3- شیطان و عابد در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟ عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند. ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این كار انجام دهم . ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس گفت : مرا رها كن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگیرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است . دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم . عابد گفت : راست مى گویى ، یك دینار صدقه مى دهم و یك دینار بكار برم بهتر از این است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به این كار امر نكرده اند و من پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم كه غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت . دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند. شیطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم . گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟ ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم .
4- مخلص دعایش مستجاب شود (سعید بن مسیب ) گوید: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افكندم و دیدم غلامى سیاه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد. غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى كه گمان كردیم ما را از بین خواهد برد. (من به دنبال آن غلام شدم ، دیدم خانه امام سجاد علیه السلام رفت . خدمت امام رسیدم و عرض كردم : در خانه شما غلام سیاهى است ، منت بگذارید اى مولاى من و به من بفروشید.) فرمود: اى سعید چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من عرضه كند پس ایشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بین ایشان ندیدم . گفتم : آن را كه من مى خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همین است . امام فرمود: اى غلام ، سعید مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چیزى ترا سبب شد، كه مرا از مولایم جدا ساختى ؟ گفتم : به سبب آن چیزى كه از استجابت دعاى باران تو دیدم . غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ، رازى بود مابین تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بمیران و به سوى خود ببر. پس امام علیه السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بیا..!! با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات كرد.
5- درخواست حضرت موسى علیه السلام حضرت موسى علیه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى یاد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم . خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در كنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به كنار دریا: دید درختى در كنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود. غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزویم این است كه یك قطره از آب این دریا را بیاشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.
امتیازدهی ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نظرات بینندگان این خبر فاقد نظر می باشد نظر شما
خروج
|
|
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت الله است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است. ((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز )) |