|||||| |
داستان : لوئیز زنی با لباس های کهنه و مندرس لوئیز زنی بود با لباس های کهنه و مندرس با نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد ![]()
داستان : لوئیز زنی بود با لباس های کهنه و مندرس با نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. بیرون کند.زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم. جان گفت نسیه نمیدهم. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم. خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟ آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت! خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است! ای خدای عزیزم! تو همیشه در کنار من هستی و از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.
امتیازدهی ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نظرات بینندگان این خبر فاقد نظر می باشد نظر شما
خروج طراحی وب سایت آریایک توسط aryanic highportal aryanic
|
|
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت الله است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است. ((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز )) |