عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
پنج شنبه ٠٦ ارديبهشت ١٤٠٣
زندگانى سياسى امام حسن (ع ) در عهد شيخين

 زندگانى سياسى امام حسن (ع ) در عهد شيخين  
حسنين عليهماالسلام و فدك  
پيامبر عظيم الشاءن اسلام ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود.بعد از او شد آن چه نمى بايد مى شد. ابوبكر به ناحق بر مسند خلافت تكيه زد على عليه السلام كه سبحان او را شايسته و لايق خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و امامت امت اسلامى قرار داده بود خانه نشين شد. ميراث حضرت زهراصلى الله عليه و آله دخت گرامى پيامبر حق كه از پدر به ارث برده بود غضب گرديد و تمام مايملك او را كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود در زمان حياتش به تملك دخترش در آورده بود و از جمله ((فدك )) توسط غاصبان خلافت مصادره شد. بين فاطمه عليه السلام و ابوبكر مشاجراتى در گرفت . ابوبكر از حضرت خواست كه در اثبات مدعاى خويش شاهد بياورد! حضرتش ، امير المومنين عليه السلام ، حسنين عليه السلام و ام ايمن را گواه گرفت ، اما همان طور كه معروف است ، ابوبكر شهود فاطمه را رد كرد و حقش را به وى باز نگرداند.
شريف مكه سرود:
(( ثم قالت : فنحله لى من وا
لدى المصطفى ، فلم ينحلاها
فاءقامت بها شهودا، فقالوا
بعلها شاهد لها و ابناها)) (14)
((سپس فاطمه فرمود: پس فدك را كه اعطايى پدرم مصطفى است ، به من باز گردانيد، اما ابوبكر و عمر آن را به حضرت ندادند، گواهانى اقامه كرد؛ پس ‍ گفتند: شوهرش گواه اوست و فرزندانش .)) بدين گو نه حضرت زهرا عليهاالسلام كه به حكم آيه مباركه تطهير و ديگر آيات قرآنى ، معصوم بود و طورى نبود كه چيزى را بيان كند، مگر اينكه كاملا با احكام شرع مقدس ‍ اسلام سازگار باشد، در برابر چشم و گوش و حتى با رضايت و تائيد سرور اوصيا، اميرمؤ منان عليه السلام حسنين عليهماالسلام را به گواهى گرفت . از اين مساءله مى توان چنين نتيجه گرفت كه اميرالمؤ منين و حضرت زهرا عليهاالسلام در حسنين با وجود اين كه عمرشان از هفت سال تجاوز نمى كرد شايستگى و لياقت اداى شهادت را در چنين مساءله حساسى مى ديدند و اين كه نقش بارز و مهمى را در مساءله چنين خطير و سرنوشت ساز به آن دو واگذار كردند، يك اتفاق تصادفى و جداى از ضوابطى كه مواضع اهل بيت عليهم السلام را تنظيم مى كرد نبود، بلكه بر عكس ، تداوم و استمرار مواضع رسول خدا صلى الله عليه و آله در قبال حسنين عليهماالسلام در زمينه تربيت و آماده سازى و قرار دادن آن دو در منصب قيادت و رهبرى امت بود.
از طرف ديگر نمى بايست از ارزش و اهميت اين مساءله بكاهيم ، به اين اعتبار كه به يك حق مالى مربوط مى شود و از عقودى نيست كه مانند بيعت ، بلوغ در آن شرط باشد، على الخصوص كه آن دو بزرگوار در هنگام اداى شهادت از نظر سنى بزرگتر بودند تا هنگام بيعت رضوان ،(15) نه ابدا نمى بايست چنين پنداشت ، بلكه در شهادت دادن نيز بلوغ و عقل شرط است . با اين حال همان طور كه گفتيم عمرشان در هنگام در اداى شهادت به هشت سال نمى رسيد.
به علاوه گواه گرفتن على و حسنين و ام ايمن كه پيامبرصلى الله عليه و آله درباره اش فرمود: ((اهل بهشت است )) از سوى حضرت زهرا، همان طور كه مرحوم هاشم معروف الحسنى مى گويد: براى اين بود كه
(( حضرت مى خواست رد صريحى از اين قوم بر تصريحات رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام و فرزندانش ثبت كند. گذشته از اين ، اگر حضرت زهرا بيست شاهد از بهترين اصحاب رسول خدا حاضر مى كرد، باز اينان حاضر نبودند كه خواسته حضرت را بر آورده كنند، بلكه آن طور كه از سير حوادث بر مى آيد، حاضر بودند كه در قبال شهود حضرت ، ده ها شاهد به عنوان معارضه و براى رد ادعاى آن حضرت اقامه كنند، همان طور كه شهادت على و ام ايمن را با شهادت عمرو عبد الرحمن بن عوف آن طور كه ابن ابى الحديد مى گويد مورد معارضه قرار دادند.))(16) مرحوم حسنى كاملا درست مى گويد كه روايت منقول از عمر، مؤ يد فرموده وى و بلكه دليل آن است . عمر مى گويد:
((آن گاه كه رسول خداصلى الله عليه و آله رحلت كرد، من و ابوبكر پيش ‍ على رفتيم و گفتيم :
درباره ماترك رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى گويى ؟
ما از تمامى مردم نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله سزاوارتريم .
در مورد آنچه در خيبر است ؟
آن نيز...
- آن چه در فدك مى باشد؟
آن هم همين طور.
به خدا قسم ! اگر گردنمان را با اره جدا كنيد به شما نخواهيم داد.

نقشه شگفت انگيز  
پس از آن كه على عليه السلام از خلافت اسلامى كنار گذاشته شد و خانه نشين گرديد، حوادثى پيش آمد كه در تاريخ معروف مشهور است . سياست نظام حاكم و كسانى كه بعد از آنان روى كار آمدند، امامت را از دو جهت هدف قرار داد:
1. دميدن روح ياءس و نوميدى در مخالفان ، خصوصا شخص اميرالمؤ منان عليه السلام كه وى را نيرومندترين و حتى يگانه رقيب و مزاحم خويش ‍ مى ديدند و در نتيجه در همه بنى هاشم ، و محو تمامى آثار تمايل و رقبت براى رسيدن به خلافت ، زيرا بر اساس فهم ناقص و معادلات اشتباه خود گمان مى كردند كه مساءله امامت چيزى نيست مگر يك مساءله شخصى مربوط به على عليه السلام و يك ميل و رغبت درونى و سركش در آن حضرت ، كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن را با تصريحات و تاءكيدات و موضع گيرى هاى مكرر خود به منظور تثبيت و تحكيم اين مساءله به نفع او روشن و شعله ور ساخته است . درست است كه بنابر تعبير عمر، رسول اكرم در اين باره چيزهايى گفته و نيز تصريحات زيادى از سوى آن حضرت وارد شده ، اما تا زمانى كه پيامبر بنابر تعبير اينان (18) تنها يك همرديف آنان به شمار مى رود، چه چيز مى تواند مانع از مخالفت با او باشد؟!
آرى مى توان آن ميل درونى را به فراموشى سپرد و از آن چشم پوشيده و با گذشت روزگار و درست آن موقع كه ديگران بر حكومت مسلط شده و خود را نيرومند و قوى كرده اند، از رسيدن به آن ماءيوس و نااميد شد.
شاهد مطلب ما پرسش عمر از ابن عباس است كه پرسيد:
(( پسر عمويت را در چه حالى ترك گفتى ؟
گمان كردم كه منظورش عبدالله بن جعفر است ؛ گفتم او را در حالى ترك گفتم كه با همسالانش بازى مى كرد.
منظورم او نبود، منظورم بزرگ شما اهل بيت است .
وقتى كه او را ترك گفتم ، از چاه براى نخلهاى فلانى آب مى كشيد و قرآن مى خواند.
اى عبدالله ! بر تو باد قربانى شتران ، اگر اين مطلب را از من پنهان دارى : آيا از تمايل رسيدن به خلافت چيزى در دلش باقى مانده است ؟ آرى .
آيا گمان مى كند كه رسول خداصلى الله عليه و آله به خلافت او تصريح كرده است ؟
آرى ، برايت بگويم كه درباره ادعايش از پدرم سؤ ال كردم ، گفت : راست مى گويد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره خلافت او چيزهايى گفته كه چيزى را اثبات و عذرى را بر طرف نمى سازد. گاهى اوقات برايش زمينه سازى مى كرد. در بستر مرگ هم مى خواست اسم او را به صراحت بيان كند، اما من به منظور حفظ اسلام و دلسوزى براى آن مانع شدم . به خداى كعبه سوگند كه ابدا قريش در مورد خلافت على اتفاق نمى كند.))(19)
در اين داستان نكات مهمى نهفته است كه لازم است روى آن قدرى توقف كنيم و به طور عميق و واقع نگرى آن را بشكافيم و مورد بررسى قرار دهيم .
خصوصا اين قسمت سخن او را كه گفت : ((رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره خلافت او چيزهاى گفته كه چيزى را اثبات و عذرى را بر طرف نمى سازد)). بايد به وى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روشهاى مختلف بيانى ، از قبيل : تصريح ، تلميح ، كنايه ، مجاز، حقيقت ، قول و فعل را براى تثبيت و تاءكيد مساءله امامت و خلافت على عليه السلام به كار برد و حتى در غدير خم از مسلمانان حاضر براى او بيعت گرفت ، و اگر بخواهيم تمامى سخنان و مواضع رسول خدا را در اين باره جمع آورى كنيم چندين مجلد را در بر خواهد گرفت و مدت درازى هم از عهده انجام آن بر نخواهيم آمد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى خواست آن را بر روى كاغذ بياورد تا در تاريخ ثبت شود و ديگر قابل خدشه نباشد، و با اين عمل خود ريشه اختلافات بعدى را كه ممكن بود پس از حضرت صلى الله عليه و آله در ميان امت به وقوع پيوندد بخشكاند و آن را ريشه كن سازد، اما اتهام پيامبر صلى الله عليه و آله به هذيان گويى از طرف شخص عمر، مانع عملى شدن چنين خواسته اى شد تا اختلافات و مشاجرات و جدايى هايى را به دنبال داشته باشد و امت مسلمان به هم پشت نموده و از هم روى گردان شوند. از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله چاره را در اين ديد كه از نوشتن آن صرف نظر كند.(20)
عمر خود با صراحت هر چه تمام به ابن عباس گفت :
((پيامبر مى خواست در آن نوشته ، به نام على عليه السلام تصريح كند، اما خدا چيز ديگرى اراده كرد و اراده خدا به وقوع پيوست ، ولى منظور رسولش بر آورده نشد. آيا هر آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله اراده كند، بايد حتما عملى گردد(21)
او مدعى شد كه براى حفظ اسلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را از نوشتن آن منع كرده است .(22) واقعا جاى بسى شگفتى است ! آيا صحيح است كه بگوييم : عمر براى دلسوزى و حفظ اسلام از انجام خواسته رسول خدا ممانعت كرد؟ يا اين كه زير كاسه نيم كاسه اى بود؟!
چگونه اين ادعاى عمر در حفظ اسلام با استناد آن به اراده الهى و اين گفته اش كه : ((آيا هر آنچه رسول خدا اراده كند، بايد حتما عملى گردد؟)) با همديگر سازگار است ؟ آيا مى توان تصديق كرد كه غيرت عمر نسبت به حفظ اسلام از غيرت پيامبر اسلام (ص ) بيشتر بود؟! يا اين كه وى با راى ثاقب و فكر جوشانش چيزى را درك نمود كه ((سرور بنى آدم )) و ((امام كل )) و ((عقل كل )) و ((مدبر كل )) نتوانست آن را درك نمايد و فهم كند؟! و آيا غيرت او بر اسلام مى تواند توجيه گر اتهام پيامبرصلى الله عليه و آله به هذيان گويى باشد؟ و ديگر پرسشهايى كه فعلا مجال طرح آن نيست .
روايتى را كه عبدالرزاق صنعانى در ذيل نقل مى كند، در ساختن على عليه السلام از صحنه سياسى جامعه بود، طورى كه مردم كاملا آن را درك مى كردند و اطمينان داشتند كه نظام حاكم مى خواهد على عليه السلام رااز منصب خلافت دور سازد، به گونه اى كه وى را از نامزدهاى خلافت نمى دانستند.
عبدالرزاق چنين روايت مى كند:
((عمر به يكى از انصار گفت : مردم چه كسى را بعد از من خليفه مى دانند؟ او نام چند تن از مهاجرين را بر شمرد، اما از على عليه السلام ذكرى به ميان نياورد. عمر گفت : چرا ابوالحسن را مطرح نمى كنند؟ به خدا سوگند كه وى بهترين ايشان است و اگر در مقام رهبرى امت قرار گيرد، آنان را به راه حق هدايت مى كند.))(23)
عمر در توجيه عمل خود در مورد تهيه مقدمات روى كار آمدن بنى اميه و ترتيب دادن شورا استدلال مى كند كه قريش در مورد على عليه السلام متفق الراءى نيستند، يا اين كه قومش از وى روى گردان شده و اطاعتش ‍ نمى كنند.(24)
اما چرا قريش و قوم على عليه السلام درباره خلافتش اتفاق راءى ندارد؟ چرا و چگونه درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك راءى بودند، با اين كه وى علت اول و آخر تمامى چيزهاى بود كه على عليه السلام بر سرشان آورد؟ اگر اهل ايمان و اسلام باشند، چرا به حكم اسلام گردن ننهند و آن را نپذيرند؟ و اگر پيرو اسلام و قرآن نباشند، مخالفانشان مى تواند چه كار كند و چه و چه ضررى براى على عليه السلام دارد كه با وى مخالف باشند؟ و در اين صورت چه چيز مانع على عليه السلام خواهد شد كه در مقابلشان بايستد و با آنها مبارزه و جهاد كند، همان طور كه پيش از آن پيامبرصلى الله عليه و آله با آنان جنگيد و على عليه السلام بعدا به جهاد با آنان بر خاست ؟
در اين جا مى خواهيم به پرسش عمر از ابن عباس استشهاد كنيم كه چندى پيش گذشت . گفته عمر مطالبى را كه بيان كرديم تاءييد مى نمايد ؛ يعنى هياءت حاكمه تلاش مى كرد تا در نهايت على عليه السلام مساءله امامت و خلافت را به فراموشى سپرده و از رسيدن به خلافت نااميد شود و از آن قطع اميد كند.
آنان فراموش كرده بودند كه تصدى خلافت از سوى على عليه السلام و فرزندانش ،تنها يك مسئوليت شرعى و يك تكليفى الهى است كه مانند ساير تكاليف شرعى ، تساهل و تسامح در آن جايز نيست و از پذيرش آن نمى توان شانه خالى كرد و بلكه هيچ اختيارى در اين مورد از خود نداشتند. از سوى ديگر، خلافت يك مساءله مهم و خطير است كه در مرتبه بالاترى از ديگر تكاليف شرعى قرار دارد.
2.زمينه سازى براى تحكيم و تثبيت حكومت و خلافت به نفع افراد مورد نظر و ايجاد عوامل و شرايطى كه به اميرالمؤ منين و ساير اهل بيت عليه السلام در آينده دور و نزديك ، مجال روى كار آمدن ندهد. اين هدفشان در تدابير سياسى چندى نمود پيدا كرد كه مى توانست به آنان اطمينان دهد كم كم به اهداف خويش مى رسند؛ براى مثال چند مورد را ذكر مى كنيم :
الف ) در زمينه سياسى : گذشته از اين كه هواداران على عليه السلام را از مركز حساس و پستهاى كليدى دور ساختند،(25) مثل خالدبن سعيد بن عاص و محروم ساختن انصار هوادار على و اهل بيت عليهماالسلام از راه رفتن به مراكز نفوذ و نيز بر خودارى از كوچك ترين حقوق اجتماعى خود،(26) و گذشته از اين كه زر و سيم را براى بستن دهان مخالفان به خدمت گرفتند؛ چنان كه مشهور است :
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابوسفيان را براى جمع آورى زكات به منطقه اى اعزام كرده بود. پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله با مقاديرى مال الزكات به مدينه آمد. عمر به ابوبكر گفت :
((ابوسفيان از ماءموريت باز گشته است و ما از شرش در امان نيستيم ؛ به نظر من هر آنچه را با خود آورده به او واگذار كن ! ابوبكر همان كرد كه عمر گفت . ابوسفيان نيز راضى و خشنود گرديد.))(27)
آن گاه كه ابوسفيان در اوج خشم و عصيان عليه آنان بود، بدو خبر دادند كه ابوبكر پسرش را كار گزار خلافت كرده است ؛ فى الفور گفت :
((خدايا! همان طور مه او خويشاوندى را به جاى آورد، ديگران نيز درباره اش ‍ حق خويشاوندى را رعايت كنند!)) (28)
((چون مردم با ابوبكر بيعت كردند، اموال بيت المال را بينشان تقسيم كرد. سهم پير زنى از قبيله بنى عدى بن نجار را با زيد بن ثابت فرستاد. پير زن گفت : اين چيست ؟ زيد گفت : سهمى است كه ابوبكر براى زنان اختصاص ‍ داده است . گفت : آيا مى خواهيد با اين مال دين مرا بخريد؟ گفتند: خير)). روايت مى گويد كه زن مال را نپذيرفت و از قبول آن سرباز زد.(29)
امام على عليه السلام در اشاره صريحى به اين مطلب فرمود:
(( ((خذوا العطاء ما كان طعمه ، فاذا كان عن دينكم فاز فضوه اءشد الرفض ‍ ؛)) (30)
سهم بيت المال را تا جايى كه به دينتان مربوط نمى شود بپذيريد، اما همين كه در قبال خريد دين شما بود، آن را به شدت رد كنيد.))
براى اطلاع از تلاشهاى هياءت حاكمه كه به منظور دادن رشوه به ابوذر انجام شد، رجوع كنيد به كتاب ما (( دراسات و بحوث فى التاريخ و الاسلام )) (ج 1،بحث ابوذر، مسلمان يا سوسياليست ).
آرى ، علاوه بر موارد فوق ، نظام حاكم پس از جريان سقيفه در صدد بود تا كار خود را محكم نمايد و به هيچ گونه مانورى از هر نوع و از جانب هر كس ‍ كه باشد مجال خودنمايى و اظهار وجود ندهد.
ابوبكر براى خلافت پس از خود به نفع عمر وصيت كرد. براى روى كار آمدن بنى اميه به زمينه سازى و مقدمه چينى پرداخت . وقتى كه ابوبكر در مرض موت بود، عثمان را خواست تا وصيت نامه اش را بنويسد. در همين حال ابوبكر به اغما فرو رفت و بى هوش شد. عثمان نام عمر را نوشت .(31) چون ابوبكر به هوش آمد و از كار عثمان آگاه شد، گفت : ((اگر عمر را وا مى گذاشتم ، از تو چشم نمى پوشيدم .))(32)
گفت : ((به خدا سوگند!تو نيز شايستگى خلافت را دارى )). به تعبير مصعب زبيرى : (( خدايت بيامرزد! كار درستى كردى . اگر اسم خودت را مى نوشتى ، شايسته آن بودى .))
مى توان از اين حادثه قدرى از تفاهم فيما بين ابوبكر و عثمان را دريافت ، اما تفاهم ابوبكر و عمر از وضوح و روشنى بيشترى برخوردار است تا تفاهم ابوبكر و عثمان . شواهد دال بر اين ادعا بسيار زياد است . حتى ابوبكر آن گاه كه در مورد خلافت عمر با عبد الرحمن بن عوف مشورت كرد، بدان تصريح كرد و او خشونت عمر را به وى گوشزد كرد. ابوبكر گفت :
((اين خشونت از آن جهت است كه مرا نرم مى بيند؛ اگر كار به دست او افتد، بسيارى از خويهاى خود را رها مى كند. من در رفتارش دقت كرده ام ، هر گاه در پيشامدى به فردى خشم گرفته ام ، او نرمش خود را درباره او به من نشان داده ، و چون نرمى كرده ام ، سختگيرى خود را به من نمايانده است .))
چون خلافت به عمر رسيد، همين روش را در پيش گرفت و به مقدمه چينى براى روى كار آمدن بنى اميه پرداخت و جاده صاف كن آنان شد؛ به طور مثال ، انديشه دقيق و برنامه حساب شده اش را در مورد شورا بيان مى كنيم :
عمر چنان براساس محاسبات دقيق ، شورا را برنامه ريزى كرده بود، كه كاملا مطمئن بود تنها فردى كه از شورا پيروز در خواهد آمد، عثمان است و بس . اگر به فرض بپذيريم كه عثمان هم به خلافت بر گزيده نمى شد، باز هم قطعا على نمى توانست پيروز شود، حضرت هم بدون شك اين مطلب را مى دانست . همان طور كه خود به محض خروج از شورا، با صراحت به ابن عباس گفت :
از ديگر شواهد دال بر اهتمام عمر در اين باره اين است كه : در زمان خلافت وى ، فرشى در جلوى خانه اش پهن مى كردند كه احدى روى آن نمى نشست ، مگر عباس بن عبدالمطلب و ابو سفيان بن حرب .
مبرد افزوده : ((آن گاه عمر مى گفت : اين يكى عموى پيامبر است و آن يكى شيخ قريش .))
عمر در مدينه زمينى را به سعيد بن عاص بخشيد. سعيد فزونى خواست ؛ عمر گفت : همين تو را كافى است ، نزد خودت باشد، به زودى كسى پس از من به خلافت مى رسد كه با تو خويشاوندى نزديكى دارد و به تو احسان خواهد كرد. سعيد مى گويد: خلافت عمر به پايان رسيد و عثمان جانشين او شد و خلافت را از راه شورا و رضايت به دست گرفت ، به من احسان و نيكى كرد و خواسته ام را بر آورده ساخت .
ابو ظبيان ازدى گويد:
((عمر به من گفت : اى ابوظبيان ! چقدر مال از بيت المال مى گيرى ؟ گفتم : دو هزار. گفت : با اين پول گوسفند و شترى خريدارى كن ، چه به زودى كسانى از قريش روى كار مى آيند كه چنين مالى را از شما دريغ مى دارند.))
حتى در مورد عمرو عاص مى گفت : ((روا نباشد كه عمرو بر روى زمين قدم گذارد، مگر اين كه امير باشد.))
روزى معاويه به ابن حصين گفت :
((تنها چيزى كه صفوف مسلمين را از هم پاشيد و آنان را متفرق ساخت و اختلاف تمايلات آنان را به دنبال داشت ، شورايى بود كه عمر آن را به شش ‍ تن محدود كرد مردى در ميان اعضاى آن نبود، مگر اين كه خلافت را براى خود مى خواست و قومش آرزوى خلافت او را داشتند و خود نيز به سوى آن گردن دراز كرده بود. ))
مى بينيم عمر با كعب الاحبار يهودى مشورت مى كند؟ كعب گفت : خلافت به على و اولادش نمى رسد وتاءكيد كرد كه خلافت پس از شيخين به بنى اميه منتقل مى شود. عمر گفته او را تصديق كرد و در اين باره به روايتى استشهاد كرد كه درباره بنى اميه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كردند.
ب ) از سوى خليفه دوم تاءكيدهاى خاصى درباره معاويه صورت مى گرفت و على رغم اين كه وى از طلقا(آزادشدگان پيامبر در صلح حديبيه ) بود، همت گماشت تا او را براى تصاحب خلافت آماده سازد و مقدمات روى كار آمدنش را مهيا كرد. كافى است متذكر شويم كه :
((عمر، معاويه را ساليان درازى در پست ولايت شام نگه داشت ، بدون اين كه آن حسابرسى هاى دقيق همه ساله را كه نسبت به ساير كارگزارانش ‍ اعمال مى كرد، و حتى گاهى اوقات به حد اهانت مى رسيد، در حق وى اعمال كند، و از سوى ديگر ساير كارگزاران خود را بيش از دو سال در اين مقام باقى نمى گذاشت .))
آن گاه كه معاويه از وى خواست كه (( اوامرى صادر كن تا بر اساس آن حركت كنم ، گفت : نه تو را به چيزى فرمان مى دهم و نه از چيزى باز مى دارم .))
اين ها، گذشته از موارد خلافى بود كه عمر از وى سراغ داشت ، اما با اغماض از آن مى گذشت ، مثل رباخوارى و غيره . (درباره تظاهر معاويه به اعمال خلاف و ناشايست ، رجوع شود به دلائل الصدق مرحوم مظفر) .
روزى معاويه نزد عمر مورد مذمت و سرزنش قرار گرفت . عمر گفت : ((جوانمرد قريش را نزد ما ملامت مكنيد! جوانمردى كه در حال خشم ، خندان است .))
عمر هر ماه ، هزار دينار از بيت المال به معاويه مى داد. در نقل ديگرى دارد: در سال ده هزار دينار. با وجود اين ، عده اى ادعا مى كنند كه عمر در سال دهم خلافت خود حج به جاى آورد و مخارجش شانزده دينار شد، گفت : ((در اين مال اسراف كرديم .))
عمر درباره معاويه مى گفت :
((از آدم قريش (آدم : فردى كه رنگش متمايل به سياهى است ) و فرزند بزرگوارش پرهيز كنيد! كسى كه با حال رضا به خواب مى رود و در حال خشم ، خندان است .))
عمر يك بار به معاويه نگريست و گفت : ((اين كسراى عرب است .))
يك بار به همنشينان خود گفت : (( آيا با اين كه معاويه در ميان شماست ، از كسرا و قيصر و سياست و كياست آن دو سخن مى گوييد))؟!
وى تلاش داشت كه تمايل و اشتهاى معاويه را در رسيدن به خلافت شعله ور سازد ؛ لذا گفت : ((بپرهيزيد از اين كه پس از من متفرق شويد! اگر جدايى پيشه كنيد، بدانيد كه معاويه در شام است ، و اگر به خود واگذار شويد، بنگريد كه چگونه آن را از چنگ شما مى ربايد))، يا ((خواهيد دانست كه اگر درباره خلافت به خود واگذار شويد، چگونه آن را از چنگ شما مى ربايد.))
عمر به اعضاى شورا گفت :
((عمر به اعضاى شورا گفت : اگر بر سر خلافت اختلاف كرديد، بدانيد كه معاويه از شام وارد خواهد شد و عبدالله بن ابى ربيعه از يمن و براى شما جز سابقه اسلام ، فضيلتى قائل نخواهند شد.))
از طرف ديگر، آن موقع كه اميرالمؤ منين از عثمان خواست تا معاويه را عزل كند، عثمان احتجاج كرد كه عمر او را به امارت گمارده است . اين سخن بدين معناست كه گفتار عمر همچون شرع مقدس لازم الاتباع شده است .
كعب الاحبار نيز در زمان عثمان به خلافت معاويه اشاره مى كند. معاويه به صراحت گفت كه براى خلافت از روزگار عمر زمينه سازى كرده است .
ج ) سياست تبعيض نژادى : اين سياست را حاكمان ناشايست زمان رواج دادند. از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كردند كه قريش
بر ديگران برترى دارد و خلافت اسلام مال قريش است و بنى هاشم را به بهانه اين كه خلافت و نبوت (امامت و پيامبرى ) در يك خاندان جمع نمى شود، از اين حكم استثناكردند، در حالى كه مساءله كاملا بر عكس بود و حتى خود عمر اين قاعده را با شركت دادن على عليه السلام در شوراى شش نفره نقض كرد.
اين سياست را در سهم بندى بيت المال و برترى دادن عرب بر عجم ، در مستمرى مجاهدان تعميم دادند و به دنبال آن در مسائلى از قبيل : ارث ، ازدواج ، آزادى بندگان ، نماز و مسائل ديگرى كه فعلا مجال تتبع آن نمى باشد، تبعيض را تداوم بخشيدند.
شايد به واسطه همين سياست عمر در سهم بندى بيت المال بر اساس ‍ تبعيض نژادى بود كه او عدالت خويش را ستود، تا جايى كه گفت : ((من عدالت را از كسرا آموخته ام ))،آن گاه خشيت و خداترسى و سيره اش را بر شمرد.
اگر اين نقل درست باشد، اين پرسش مطرح مى شد كه چرا عمر عدالت را از كسرا آموخت ، و چرا از پيامبر عظيم الشاءن اسلام عدالت نياموخت ، و اساسا كسرا چه خشيتى ، داشت ، و چه سيره اى از كسرا عمر را شگفت زده كرده بود كه سياست خود را با آن مقايسه مى كرد؟!
اما سياست اميرالمومنين عليه السلام كاملا بر عكس سياست خلفاى پيشين بود. على عليه السلام اولين كسى بود كه براى ضعيفان سهمى از بيت المال تعيين كرد واحدى را بر ديگرى مقدم نداشت ، چرا كه اصولا براى فرزندان اسماعيل ، فضلى بر فرزندان اسحاق قائل نبود، و نه در سهم بندى بيت المال ميان افراد تفاوت قائل بود و نه در موارد ديگر. به حضرت پيشنهاد چنين عملى شد، اما آن را نپذيرفت و رد كرد؛ زيرا وى كسى نبود كه براى دستيابى به پيروزى از ظلم و جور استعانت جويد.
حضرت على عليه السلام در مناسبت ديگرى در استدلال بر اين مطلب كه در ميان مردم به روش اسلام رفتار مى كند فرمود: (( ((اءراءيتم لو انى غبت عن الناس من كان يسير فيهم بهذه السيره ؛))
آيا شما فكر مى كنيد كه اگر من از ميان مردم غايب شوم ، كسى خواهد آمد كه به روش من با آنان رفتار كند؟!))
ابن عباس در نامه اى به امام حسن عليه السلام نوشت :
((اين را مى دانى كه از آن جهت مردم از پدرت على عليه السلام روى گردانيدند و به معاويه روى آوردند، كه همه مردم را برابر مى شمرد و در تقسيم غنيمت ها و درآمدهاى دولتى بين همگان به تساوى رفتار مى كرد و اين عدالت بر مردم گران آمد.))
مردى به ابوعبدالرحمن سلمى گفت :
((تو را به خدا سوگند! چه وقت بغض و دشمنى على را به دل گرفتى ؟ آيا آن موقع نبود كه در كوفه مالى تقسيم كرد و تو و خانواده ات را چيزى نداد؟ گفت : حالا كه مرا سوگند دادى ، چرا.))
به هر حال سياست عادلانه على عليه السلام در تقسيم درآمدها، مهم ترين علتى بود كه مردم با وى به مخالفت برخاست . در اين مورد، روايات بسيار زياد است .
همين سياست على عليه السلام در درازمدت ، پيامدهاى مثبت بزرگى به دنبال داشت . حتى مى بينيم كه سياهان از محمد بن حنيفه و بنى هاشم طرفدارى و عليه عبدالله بن زبير قيام مى كند.
عيسى بن يزيد كنانى گويد:
((شنيدم كه مشايخ مى گويند: آن گاه كه مساءله ابن حنيفه مطرح بود، گروهى از سياهان به طرفدارى از او و عليه ابن زبير در مدينه بجمع كردند. عبدالله بن عمر يكى از غلامان خود را در ميان آنها ديد كه شمشيرش را از غلاف كشيده است ؛ به او گفت : رباح ! غلام گفت : رباح ، به خداى سو كند! ما خروج كرده ايم تا شما را از راه باطلى كه در پيش داريد به راه حق خود بازگردانيم ، پس عبدالله گريه اى كرد و گفت : خدايا اين از گناهان ماست .))
ياران مختار نيز از بردگان و موالى بودند و همين امر موجب گرديد تا اعراب از يارى وى دست بكشند و او را تك و تنها رها ماست .))
د) از مسائلى كه مو حب گرديد نام و آوازه عده اى شهره آفاق شود و گروهى ديگر به فراموشى سپرده شوند و ذكرى از آنها به ميان نيايد، اين بود كه اعراب از فتوحاتى كه در عهد خلفاى سه گانه (ابوبكر، عمر، عثمان ) نصيب آنان شد، در توسعه و رفاه مادى و ارضاى احساسات قومى و گروهى خود، استفاده هاى بسيارى كردند. سياستى در كار بود كه اهتمام زيادى در تحكيم اين اعتقاد داشت كه واليان و امرا باعث اين فتوحات شده اند. علاوه بر سياست تبعيض نژادى ، اين مساءله ياد شده نيز به وابستگى و علاقه مردم به حكام و امرا كمك كرد و موجب گرديد تا مردم تداوم حكومت و سلطنت آنان را خواستار باشند و تمايلى براى تغيير نظام حاكم هر چند به مصلحت اصول و ارزش هاى اسلامى باشد از خود نشان ندهند.
به علاوه ، خليفه اول و دوم اظهار زهد و روى گردانى از دنيا مى كردند. اين خود موجب شد تا عده اى شهره آفاق گردند و عده اى ديگر به فراموشخانه تاريخ سپرده شوند و ديگر يادى و ذكرى از آن ها بر زبان ها جارى نگردد. امير المؤ منين در اشاره به اين مطلب فرمود:
(( ((ان اول ما انتقصنابعده ، ابطال حقنا فى الخمس ، فلما رق امرنا طمعت رعيان البهم من قريش فينا؛))
همانا نخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس از غصب خلافت ) از حقمان كاسته و ضايع شد، ابطال حق ما در خمس بود چون كار ما سست شد، چوپانانى از قريش در ما طمع ورزيدند.))
در جاى ديگر فرمود:
(( ان العرب كرهت امر محمد (ص ) و حسدته على ما اتاه الله من فضله ، و استطالت اءيامه ...حتى قذفت زوجته ، و نفرت به ناقته ، مع عظيم احسانه اليها، وجسيم مننه عندها و اءجمعت مذكان حيا على صرف الامر عن اءهل بيته بعد موته .
و لو لا ان قريشا جعلت اسمه ذريعه الى الرياسه ، و سلما الى العز و الامره ، لما عبدت الله بعد موته يوماواحدا،ولاارتدت فى حافرتها، و عاد قارحها جذعا، وبازلها بكرا.
ثم فتح الله عليها الفتوح . فاءثرت بعد الفاقه ، وتمولت بعد الجهدو الخمصه ، فحسن فى عيونها من الاسلام ما كان سمجا، وثبت فى قلوب كثير منها من الدين ما كان مضطربا. وقالت : لو لا انه حق لما كان كذا... .
ثم نسبت تلك الفتوح الى آراء ولاتها و حسن تدبير الامراء القائمين بها، فتاءكد عند الناس نباهه قوم ، و خمول آخرين ، فكنا نحن ممن خمل ذكره ، و خبت ناره ، وانقطع صوته وصيته ، حتى اكل الدهر علينا و شرب ، و مضت الستون والاحقاب بما فيها، و مات كثير ممن يعرف ، ونشاء كثير ممن لايعرف ؛ ))
اعراب از آنچه كه محمد صلى الله عليه و آله آورد ناخشنود بودند و به خاطر فضيلتى كه خدا بدو بخشيده بود به وى حسد ورزيدند و ايامش را طولانى ديدند و بر آن سخت گذشت . همسرش را متهم كرده و با فرارى دادن شترى كه بر آن سوار بود، نقشه قتل او را كشيدند، با اينكه به آنان احساس و نيكويى فراوان كرد و حق بزرگى بر گردن آنان داشت . از همان زمانى كه در قيد حيات بود، متفق الراءى شدند تا خلافت را پس از مرگش از اهل بيت به نفع خويش بگردانند.
اگر قريش نام او را دستاويزى براى رسيدن به دنيا و نردبانى براى عزت و سرافرازى و حكومت قرار نمى داد، خداوند را يك روز هم پرستش نمى كرد و خود را در همان چاله اى گرفتار مى كرد كه پيش از اين در آن قرار داشت .
پس از آن خداوند فتوحاتى را نصيبشان كرد و پس از فقر به ثروت و پس از تنگدستى و گرسنگى به مال اندوزى رسيدند. چيزهايى كه از برايشان خوشايند نبود، در چشمانشان نيك آمد و آنچه كه از دين نزدشان مضطرب و متزلزل بود، در قلبشان جا گرفت و گفتند: اگر اين دين بر حق نبود، چنين وضعى پيش نمى آمد.
سپس اين فتوحات را به آرا و نظر واليان و حسن تدبير فرماندهان خود نسبت دادند، از اين رو گروهى بلند آوازه و
گروهى ديگر به فراموشى سپرده شدند ما از آن گروهى بوديم كه نام و آوازه مان به فراموشى سپرده شد و آتشمان به خاموشى گراييد. نه اسمى از ما باقى ماند و نه شهرتى و به طور كلى از بين رفتيم . روزگار گذشت و ساليان سال با همه فراز و نشيب هايى كه داشت سپرى شد و خيلى از كسانى كه قضايا را مى دانند مردند و بسيارى از كسانى كه چيزى نمى دانستند بزرگ شدند))
علاوه بر اين ، بخشى از سياست نظام حاكم اين بود كه اهل بيت عليه السلام را نابود سازد و كارى كند كه ديگر احدى از مردم نامى از آنان نبرد. در جنگ صفين ، امام حسن و امام حسين عليه السلام و عبدالله بن جعفر اقدام به جنگ كردند. در موقع اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه اگر امويان مى توانستند، از بنى هاشم دمنده آتشى را بر روى زمين باقى نمى گذاشتند. عمربن عثمان بن عفان به امام حسن عليه السلام گفت :
((مثل امروز نشنيدم كه پس از قتل خليفه (عثمان ) احدى از فرزندان عبدالمطلب بر روى زمين باقى بماند...ننگ و نفرين بر من كه حسن و ساير فرزندان عبدالمطلب كه عثمان را كشتند، زنده باشند و بر روى زمين گام نهند))
سپس روايت بيان مى كند كه عمرو بن عاص و مغيرة بن شعيه ، اميرالمؤ منين عليه السلام را متهم كردند كه مى خواست پيامبر عليه السلام را به قتل رساند و هم او بود كه ابوبكر را مسموم كرد و در قتل عمر و عثمان شركت داشت
((پس از شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام عدى بن حاتم بر معاويه وارد شد. معاويه در مورد محبت على عليه السلام كه هنوز روزگار، آن را در دل باقى گذاشته است - پرسيد. عدى گفت : هنوز همه محبت و عشق على عليه السلام در سينه ام جاى دارد و هر گاه ذكرش به ميان مى آيد بر آن افزوده مى شود معاويه گفت : من چيزى جز از بين بردن ياد او نمى خواهم . عدى گفت : معاويه ! دل هاى ما به دست تو نيست .)) عمرو بن عاص ، وليد بن عقبه و مغيرة بن شعبه و ديگران نزد معاويه گرد آمده و به او گفتند:
((حسن ياد پدرش را زنده كرده است . هر چه گفت ، مردم او را تصديق كردند و هر فرمانى كه داد، اطاعتش كردند و به دنبالش به راه افتادند و اگر ادامه پيدا كند، عظمت بيشترى به او خواهد داد. سپس از وى درخواست كردند كه حضرت را احضار كند تا او را تحقير كنند...))
شواهد تاريخى در اين باره بسيار است .
نشانه هاى پيروزى اين سياست در قبال اهل بيت عليه السلام به زودى نمايان شد. همان طور كه ديديم ، عمر پرسيد كه چه كسى را مردم پس از وى خليفه مى دانند، اما در پاسخ ، يادى از على عليه السلام نشيند.
ه)استفاده از بعضى اعتقادات جاهليت و عقايد اهل كتاب ، به منظور تثبيت پايه هاى حكومت به نفع غاصبان خلافت و در هم كوبيدن منابع و عوامل گوناگون مخالف و معارض - كه ائمه عليه السلام با تمام توان و قدرت در مقابل اين اعتقادات جبهه گرفته و به تكذيب آن پرداختند - به طور مثال ، چند نمونه از اين اعتقادات را بر مى شماريم :
- تثبيت اعتقاد به لزوم خضوع در مقابل حاكم و سلطان ، هر چند ظالم ، جبار و ستمگر باشد اين عقيده بنابر تصريح انجيل ، از مسيحيت گرفته شده است اينان براى تاءييد عقيده خود احاديث زيادى از زبان رسول خدا عليه السلام جعل كردند
اصرار بر اعتقاد به جبر كه از بقاياى عقايد مشركان و اهل كتاب بود، بدين معنا كه مادامى كه انسان بر انجام هرگونه حركتى مجبور و در اتخاذ هر موضعى آلت دست ديگرى است و از خود اراده اى ندارد، هر فعاليتى را كه بر ضد حاكمان جور انجام دهد، بى ثمر و بيهوده خواهد بود.
- با وجود ايمان ، معصيت و گناه ضررى ندارد و ايمان عبارت است از اعتقاد قلبى و منافاتى ندارد كه انسان خود را ظاهرا كافر معرفى كند بدين منظور گفتند:
((ايمان ، اعتقاد قلبى است ، هر چند كه انسان بدون تقيه اعلان كفر نمايد و بت پرستى پيشه كند، يا در بلاد اسلامى به يهوديت و نصرانيت باقى بماند و صليب به گردن آويزد و در بلاد اسلامى اعلان تثليت (عقيده به خدايان سه گانه : اب ، ابن و روح القدس ) نمايد و بر همين (سيره ) باشد تا از دنيا برود))
هر چند اين اعتقاد مختص فرقه ((مرجئه )) بود، اما در ميان مردم آن زمان چنين عقيده اى رواج داشت ، چرا كه هنوز مذهب اعتقادى اهل سنت شايع و غالب نشده بود.
معناى اين عقيده اين بود كه حكام و سلاطين مؤ من هستند، هر چند جنايات و گناهان بزرگى مرتكب شوند.
مى گويند: يزيد بن عبدالملك در صدد برآمد كه به روش و سيره عمربن عبدالعزيز عمل كند. چهل تن از بزرگان جمع شدند و سوگندها خوردند كه براى خليفه نه حسابى است و نه عذابى ، و آن موقع كه وليد از حجاج دعوت كرد تا با وى شراب بنوشد، حجاج گفت : ((اى امير مؤ منان ! حلال همان است كه تو حلال كرده اى ))
حجاج مدعى است كه از طرف حضرت حق تعالى به او وحى مى شود و جز بر اساس وحى الهى كارى انجام نمى دهد، همين طور مدعى است كه به خليفه هم وحى مى شود.
و) سياست حاكمان اين بود كه هر طور شده از احترام و قداست رسول اكرم (ص )در نزد مسلمين بكاهند و خليفه را بر حضرتش برترى دهند و حتى حضرت را عارى از عصمت جلوه داده و وانمود كنند كه معصوم نبوده است تا جايى كه قريش - در حيات رسول اكرم (ص ) در تلاش براى منع عبدالله بن عمروبن عاص از نوشتن احاديث رسول اكرم (ص ) گفتند: او بشرى است كه خشنود مى شود و غضب و خشم مى گيرد. كوشيدند تا از نام گذارى كودكان به نام مبارك حضرت جلوگيرى كنند و تا حدودى در اين كار توفيق يافتند.
معاويه نيز افسوس مى خورد كه اسم پيامبر در اذان بيان مى شود و سوگند ياد كرد كه آن را از بين ببرد.
از اين گونه وقايع ، شواهد زيادى در تاريخ وجود دارد كه ما تعدادى را در پيشگفتار كتاب خود، الصحيح من سيرة النبى الاعظم عليه السلام آورده ايم . هر كس خواست ، بدان مراجعه كند.
شايد هدفشان از امور ياد شده اين بود كه ميدان را براى كارهاى خلاف و ناشايستى كه ممكن بود از سوى هياءت حاكمه سرزند، باز كرده و اقوال و مواضع منفى حضرت را در قبال بعضى از اركان آن يا كسانى كه هياءت حاكمه آنان را براى بر عهده گرفتن مناصب مهم حكومتى در آينده آماده مى كرد، كم اهميت جلوه داده و اثر آن اقوال را نابود سازند، و از سوى ديگر، مواضع مثبت حضرت را در قبال مخالفان هياءت حاكمه يا كسانى كه به ديده رقيب به آنان مى نگريستند، بى ارزش و كم اهميت سازند.
ز) اعتقاد به جواز توليت و رهبرى مفضول با بودن فاضل ، از ديگر رشته ها و فروع اين سياست شوم بود اين اعتقاد ابوبكر بود كه بعدها به عنوان عقيده معتزله مطرح شد. آن گاه كه همه تلاش هاى آنان در جهت رفعت شاءن خلفاى غاصب حق على (ع ) خنثى شد و كوشش هاى آنان در پايين آوردن مقام و منزلت على (ع )و جعل احاديث باطل در مذمت وى ، و تلاش آنان در جهت به فراموشى سپردن فضائل و كرامات على (ع ) از سوى مردم با شكست مواجه گرديد آن موقع همه بافته هاى خود را پنبه ديدند و تمام تلاشهاى ناجوانمردانه خود را بر باد رفته .
ح ) سياست تجهيل كه از طرف حاكمان ناشايست درباره امت مسلمان ، خصوصا مردم شام اعمال مى شد. تنها كافى است كه بدانيم ، شخصى از يكى از رهبران و صاحب نظران و انديشمندان شام پرسيد: اين ابوتراب كه امام مسجد بالاى منبر او را لعن مى كند كيست ؟ در پاسخ گفت : فكر مى كنم يكى از دزدان و راهزنان فتنه گر باشد.
در جنگ صفين ، هاشم مرقال از يكى از سپاهيان معاويه پرسيد كه چرا در جنگ شركت كرده اى ؟ گفت : به من خبر داده اند كه على نماز نمى خواند.
به معاويه خبر رسيد كه عده اى از اهالى شام با مالك اشتر و دوستانش ‍ مى نشينند و به بحث و استفاضه مى پردازند. به عثمان نوشت :
((كسانى را پيش من فرستاده اى كه شهر و ديار خود را فاسد كرده و شورانده اند. خاطرم هيچ آسوده نيست كه مردم تحت فرمانم را به نافرمانى واندارند و چيزهايى به آنها نياموزند كه هنوز نمى دانند و در نتيجه به افراد ياغى و سركش تبديل شوند و امنيت موجود، جاى خود را به شورش ‍ بدهد))
يكى از اهالى حمص ، عثمان را نصيحت كرد و گفت :
((مؤ من را به ايمانش وامگذار! بلكه او را مالى ده كه او را به صلاح دارد (بتواند مخارجش را برآورده كند)، امين را بر امانت وامگذار! بلكه او را در كار خويش مورد باز خواست قرار ده ! و بيمار را پيش سالم نفرست تا او را سلامت بخشد، بسا خدا به بيمار شفا دهد، اما بيمار، سالم را عليل گرداند. عثمان به او گفت : تو جز خير مرا نمى خواهى ، و بر اثر اين نصيحت ، زيدبن صوحان و دوستانش را باز گردانيد.))
جمعى از فرماندهان لشكرى و كشورى شام در برابر سفاح (سر سلسله عباسيان ) سوگند ياد كردند كه تا زمانى كه مروان كشته شد، نزديكانى براى پيامبر يا اهل بيتى كه از او ارث ببرند، جز بنى اميه سراغ نداشته اند.
آن طور كه مى گويند: مردم شام پذيرفتند كه معاويه در راه صفين ، نماز جمعه را در روز چهار شنبه اقامه كند.
در وصيت معاويه به يزيد آمده :
((به اهل شام توجه كن ! اينان رازدار تو باشند. هر گاه دشمنان تو سر بلند كنند و تو را نگران سازند، از اهل شام يارى بخواه ، و اگر دشمن را شكست دادند، باز آنان را به محل خود برگردان ! زيرا اگر در بلاد ديگر اقامت كنند، اخلاقشان تغيير كند. ))
آن گاه كه ابوذر در مقابل طغيان معاويه و تصاحب اموال مسلمانان در شام ايستاد، حبيب بن مسلمه به معاويه گفت :
((ابوذر نظر مردم را درباره شما تباه نموده ، اگر نيازى به آن دارى ، مردم را درياب !))
برحسب يك متن ديگر گفت :
‍((ابوذر با اين سخنان خود، نظر مردم را درباره تو خراب نموده و آنان را عليه تو مى شوراند. پس معاويه اين مطلب را به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ نگاشت : او را به سوى من گسيل دار! چون ابوذر به مدينه رسيد، عثمان او را به ربذه تبعيد كرد))
آن گاه اهالى مصر به مدينه آمدند تا از عمر درباره عمل نكردن به بعضى از احكام قرآن از او بازخواست كنند، در پاسخ گفت :
((مادر عمر در عزايش گريه كند، آيا او را وارد مى كنيد كه مردم را بر اساس ‍ كتاب خدا به پاى دارد و حال اين كه خداى ما مى دانست ما گناهى خواهيم داشت ؟ وى آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:
(( ((ان تجتنبوا كبائر تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما؛))
اگر از گناهان بزرگى كه شما را از آن نهى كرده ايم دورى گزينيد، ما از گناهان ديگر شما در مى گذريم و شما را به مقامى بلند و نيكو مى رسانيم .))
آيا مردم مدينه مى دانند كه براى چه آمده اند؟ گفتند: نه . گفت : اگر مى دانستند كه براى چه آمده اند، شما را چنان عقوبت مى كردم كه ديگران عبرت بگيرند.
وقتى عمر اين مطلب را به آنان گفت كه از آنان اقرار گرفت كه نه قرآن را حفظ دارند و نه و نه الفاظ آن را و نه رواياتى را كه درباره قرآن وارد شده مى دانند.))
پس از سخنانى كه بين معاويه و عكرشه (دختر اطرش ابن رواحه ) رد و بدل شد، معاويه بدو گفت :
((هيهات اى مردم عراق ! على ابن ابيطالب شما را بيدار كرده است . ما قدرت تحمل شما را نداريم .))
سپس دستور داد تا صدقات آنان را به خودشان برگردانند و با وى به انصاف رفتار كنند.
جاى بسى شگفتى است كه مى بينيم عمر ابن خطاب اصرار فراوانى دارد كه همدانى ها به شام نروند و مى بايست به عراق عزيمت كنند! همين مطلب درباره قبيله بجيله نيز اتفاق افتاد آنگاه كه سليمان بن عبدالملك به پدرش ‍ گفت كه مى خواهد كتابى در سيره و جنگهاى پيامبر عليه السلام و مقام و منزلت انصار در عقبه اول و دوم بنويسد، عبدالملك گفت : ((چه لزومى دارد كتابى بنويسى كه در آن فضيلتى براى ما نباشد و چيزهايى را به مردم شام بياموزى كه نمى خواهيم آن را بدانند؟)) بعدا سليمان به او خبر داد كه آنچه را نوشته بود پاره كرده است عبدالملك گفت : كار درستى كردى .
آنگاه كه از معاويه خواستم از سب و لعن على دست بردارد، گفت : ((به خدا سوگند! از اين كار دست برندارم تا بر آن ، كودكان بزرگ شوند و بزرگان پير. واحدى از مردم فضيلتى براى على بر زبان نياورد.))
على (ع ) نامه اى به معاويه نوشت كه در آن آمده بود:
(( محمد النبى اءخى و صهرى
و حمزة سيد الشهداء عمى ))
((محمد، پيغمبر خدا، برادر و پدر زن من است و حمزه سيدالشهدا عموى من .))
معاويه گفت : ((آن را پنهان كنيد! تا مردم شام آن را نخوانند، مبادا به على متمايل شوند.
در اين زمينه به سخنان مدائنى - كه بسيار مهم است - مراجعه كنيد.
اميرالمؤ منين على (ع ) با تمام نيرو و توان خويش ، در جهت نشر معارف اسلامى در ميان مردم و نجات آنان از ظلمات جهل به سوى نور علم كوشيد. آن حضرت فرمود:
(( ((وركنزت فيكم راءية الايمان ووقفتكم على معالم الحلال و الحرام ))
و پرچم ايمان را در ميان شما استوار ساختم (تا گمراه نشويد) و شما را بر نشانه هاى حلال و حرام واقف ساختم .))
اين جداى از شعور و بينش سياسى است كه آن حضرت و فرزندانش در نشر آن همت گماشتند.
ط) برنامه دقيق و حساب شده اى طرح كردند كه مى توانست امت را از اطلاع بر بسيارى از راهنمايى ها و اقوال و موضع گيرى هاى پيامبر عظيم الشاءن اسلام محروم گرداند. اين برنامه خطرناك در قالب منع نقل احاديث پيامبر به طور مطلق و يا بر اساس بينه ، ظهور يافت و حتى با ضرب و حبس ‍ و تهديد به قتل ، از نقل آن جلوگيرى كردند، سپس كتابت احاديث نبوى را ممنوع كرده و هر چه را توانستند، در عرض يك ماه از آنچه كه صحابه كه نوشته بودند جمع آورى كرده و سوزاندند.
در مرحله بعدى ، قصه پردازان را به قتل اسرائيليات تشويق كردند و احاديث فراوانى در تاءييد آن ساختند. آن گاه به افراد معينى اجازه دادند كه روايت نقل كنند. و حتى ابوموسى هم از نقل حديث پيامبر عليه السلام خوددارى كرد، تا نظر جديد خليفه دوم را در اين باره بداند.
به علاوه ، بزرگان صحابه را در مدينه حبس كردند و آنان را از رسيدن به مناصب مهم محروم كردند، تا مبادا به نشر احاديث پرداخته و از اين راه ، خلافت را از آنان گرفته و به قبضه خود درآورند. سپس مقرر كردند كه تنها امر او حاكمان ،
حق فتوا دارند. روايت كردند كه رسول خدا عليه السلام فرموده است ! ((براى مرد مؤ من با ايمان در امارت خيرى نيست .))
حذيفه به عمر گفت : تو از افراد فاجر كمك مى گيرى . عمر گفت : من به آنان پست و مقام مى دهم تا از نيروى آنان استفاده كنم و در ضمن مراقبشان هم هستم .
عمر گفت : اهالى كوفه بر من چيره شده اند، فرد مؤ منى را بر آنان مى گمارم ، قدرت و توان كارى ندارد، انسان فاجرى را به كار مى گمارم ، فسق و فجور مى كند
بدين گونه كسانى كه اجازه فتوا و روايت از پيامبر عليه السلام و بنى اسرائيل داشتند، فرصت يافتند تا آنچه مى خواهند به امت تزريق كنند و ملت مسلمان را با افكار و معارف ، اقوال و مواضع حقيقى يا ساختگى خود دمساز كنند، و نيز به تحريف و حتى نابودى بسيارى از حقايقى بپردازند كه آن را مخالف اهداف خويش مى ديدند. آن طور كه متون بسيارى تاءكيد دارد، بخش معظم نشانه هاى دين از بين رفت و احكام شريعت مقدس محمدى محو و نابود گرديد.
مى گويند: بيش از پانصد حديث در اصول احكام و همين اندازه در اصول سنن به امت اسلامى نرسيد. اين امر موجب شد تا پرده سنگينى از شك و ترديد بر ده ها و بلكه صدها هزار و حتى ميليون ها حديث - كه مى گفتند: نزد حافظان است يا هنوز هم در ميان كتاب ها محفوظ است - كشيده شود.
از اين رو مى بينيم كه به كذب و ساختگى بودن ده ها و بلكه صدها هزار حديث حكم مى كنند. جهل و نادانى مردم به جايى رسيد كه يك سپاه كامل نمى دانستند اگر كسى محدث نشود، نبايد دوباره وضو بگيرد و وضويش ‍ نقض نشده است !
((ابوموسى به منادى فرمان داد كه فرياد برآورد: بدانيد كه جز بر كسى كه محدث شده ، بر فرد ديگرى وضو واجب نيست . راوى گويد: نزديك بود علم از بين برود و جهل و نادانى جاى آن را بگيرد و انسان از نادانى ، مادرش ‍ را با شمشير بكشد.)) حتى ((بسيارى از صحابه موافقت كردند كه بسيارى از نصوص را رها كنند، زيرا مصلحت خود را در آن ديدند))
ابن ابى الحديد معتزلى درباره على (ع ) مى گويد:
((دشمنانش گفتند: او اهل راءى و نظر نيست ، زيرا وى به شرع مقدس اسلام مقيد بود و خلاف آن را روا نمى دانست و و به چيزى كه دين تحريم مى كرد، عمل نمى كرد. خودش گفته است : اگر دين و تقوا جلوى مرا نمى گرفت ، من زيرك ترين عرب بودم ، اما خلفاى ديگر بر اساس مصلحت خود و موافق خواسته هاى درونى خويش عمل مى كردند، خواه مطابق احكام شرع باشد و خواه نباشد. ترديدى نيست كه هر كس بر اساس اجتهاد خود عمل كند و به معيارها و ضوابطى پاى بند نباشد كه مانع از انجام كارهايى مى شود كه آن را به مصلحت خود مى بيند، احوال دنيوى او به سامان نزديكتر است ، و هر كس خلاف اين باشد، اوضاع او به آشفتگى و گسيختگى نزديكتر.))
شايد موضعى كه عمر در قبال مصرى هاى معترض اتخاذ كرد، به همين امر اشاره داشته باشد. همين طور ((بسيارى از فقها قياس را بر نص ترجيح دادند، تا جايى كه شريعت اسلامى دگرگون شد و اصحاب قياس ، شريعت جديدى آوردند.))
ابوايوب انصارى نيز جراءت نداشت به سنت رسول خدا عمل كند، زيرا عمر هر كس را كه به سنت رسول خدا عليه السلام عمل مى كرد مورد ضرب و شتم قرار مى داد.
مالك بن انس در مورد مسلمانان خارج از مدينه تصريح مى كند: ((درباره مردم خارج از مدينه بر اساس احكام صادره از سوى شاهان عمل مى شود.)) درباره اصرار خلفا و ديگران ، از قبيل مروان حكم و حجاج بن يوسف در مخالفت با احكام پيامبر اكرم (ص ) در آينده مطالب بيشترى بيان خواهيم كرد.
حكام و امرايى كه از طرف خليفه دوم ، تنها به آنان اجازه فتوا داده شد، فرصت يافتند تا ندانسته و بلكه دانسته و آگاهانه مخالف روايات سرور جهانيان ، رسول اكرم (ص ) فتوا دهند، زيرا از غائله اعتراض كسانى كه حق را مى دانستند، در امان بوده و از آشكار شدن آن براى ديگران كه چيزى از حق نمى دانستند، هر اسمى نداشتند، و اگر واقع مطلب روشن مى شد، از مقام و منزلت آنان كاسته و مركزيتشان در موضع ضعف قرار مى گرفت و احكام و دستورات صادره از سوى آنان كارآيى كمترى مى داشت ، و آنان چنين چيزى را خوش نداشتند. همين طور زمينه را آماده ساختند تا هر كس ‍ هر چه مى خواهد ادعا كند و در تاءييد و تاءكيد و يا تكذيب و تنفيد آن ، احاديث مناسبى جعل نمايد.
از اين غائله نيز در امان بودند كه مبادا بسيارى از اقوال و افعال و مواضع رسول اكرم (ص ) و وقايع ثابتى كه به مركزيت و شخصيت كسانى ضربه مى زند كه مى خواهند آنان را بالا ببرند و در جهت اعتلاى مقام و منزلت آنان كوشش مى كردند، آشكار شود. فضائل و جايگاه و منزلت اهل بيت و خصوصا سرور و بزرگشان اميرالمؤ منين على (ع ) و افرادى كه بر اساس ‍ افكار آگاه و وجدان هاى بيدار با حضرت و اهل بيت در ارتباط بودند و هوادارشان ، و يا نظرى مثبت و حقيقى درباره آنان داشتند مطرح نمى شد.
به علاوه ، اين سياست در قبال حديث و سنت رسول اكرم (ص ) با آراى بعضى از فرقه هاى يهودى - كه پيروان آنان نفوذ فراوانى در دربار حاكمان آن زمان داشتند. كاملا هماهنگ و منسجم بود.
سفارش على (ع )  
على (ع ) و شيعيانش و نيز ديگر افراد آگاه و دورانديش امت اسلامى در مقابل اين توطئه پليد، با صلابت و استوارى هر چه تمام جبهه گرفتند. آن گاه كه عبدالرحمن بن عوف در نشست شورا خلافت را بر حضرت عرضه داشت ، مشروط بر اين كه به سيره شيخين رفتار كند، امام آن را نپذيرفت و شديدا رد كرد. حضرت ، قصه پردازان معركه گير را از مساجد بيرون راند و منع تحميلى نقل احاديث پيامبر (ص ) را لغو كرد.
روايت كرده اند كه امام فرمود: ((قيدوا العلم ، قيدوا العلم ))، و اين جمله را دو بار تكرار كرد.
همچنين روزى فرمود:
 ((من يشترى مناعلما بدرهم ؟ ))
كيست كه علم و دانش زيادى از ما به يك درهم بخرد؟))
حارث اعور مى گويد:((من رفتم و چند صفحه به يك درهم خريدم و آوردم )). در بعضى متون دارد: ((حارث چند صفحه به يك درهم خريد و آن را به نزد على (ع ) دانش زيادى برايش نوشت .))
على (ع ) فرمود:
(( تزاوروا و تذكروا الحديث و لاتتر كوه يدرس ))
همديگر را زيارت كنيد و درباره حديث با هم به مذاكره بپردازيد و نگذاريد كه حديث مندرس شود!))
همچنين فرمود:
  ((اذا كتبتم الحديث فاكتبوه باسناده ، فان يك حقا كنتم شركاء فى الاجر، وان يك باطلا كان وزره عليه ،))
هر گاه حديث را مى نويسيد، حتما سندش را هم ذكر نماييد! اگر حق بود، شما هم در اجر و پاداش آن شريك هستيد و اگر باطل بود، مسؤ وليتش بر عهده گوينده اش است و بر شما چيزى نيست .))
در اين باره از اميرالمؤ منين (ع ) روايات زيادى نقل شده است .
وصيت امام حسن (ع ) 
درباره اقدامات امام حسين (ع ) براى نابود ساختن اين توطئه پليد، در قبال علم و حديث و نيز درهم شكستن اين طوق تحميلى ، يك متن تاريخى مى گويد: حسن بن على فرزندان خود و برادرش را جمع كرد و گفت :
(( ((يا بنى ، وبنى اخى ، انكم صغار قوم يوشك اءن تكونوا كبار آخرين فتعلموا العلم فمن لم يستطع منكم اءن يرويه ، فليكتبه وليضعه فى بيته ،))
اى فرزندان من و برادرزادگانم ، امروز شما كودكان قومى هستيد كه به زودى بزرگان نسل بعدى خواهيد بود، پس دانش بياموزيد و هر كدام از شما نمى تواند روايت نقل كند، آن را بنويسد و در خانه اش نگه دارد.))
خطيب ، قريب به همين مضمون از حسين بن على (ع )روايتى نقل كرده و مى گويد:((جمعى گفته اند: حسين بن على (ع ) به نظر ما - همان طور كه در ابتدا بيان شد - حسن درست است ، واللّه اعلم .))
ما در اين جا در صدد بيان تفصيلى اين مطلب نيستيم . از خدا مى خواهم كه در فرصت ديگرى ، توفيق انجام اين پژوهش را به ما عطا كند، ان شاء اللّه .
تشريع كنندگان جديد، يا پيغمبران كوچك  
گفتيم : سياست نظام حاكم اقتضا مى كرد كه از ارزش و احترام پيامبر (ص ) در نظر امت كاسته شود و گروهى مورد تكريم و ستايش قرار گيرند و گروهى ديگر به فراموشى سپرده شوند آن گاه كه نياز جامعه ، احكام اسلامى و تعاليم دينى بيشترى را مى طلبيد، طبيعى است كه اقوال صحابه و خصوصا خليفه اول و دوم ، در رديف سنت پيامبر (ص ) و حتى بالاتر از آن مطرح شود حكام غاصب براى رسيدن به مقاصدى كه داشتند خود بدين امر كمك كردند به عنوان نمونه اى دال بر مدعا و دال بر نقشه هاى حكام در اين باره ، علاوه بر گفته عمر كه گفت : ((انا زميل محمد، من هم رديف محمد هستم ))، به موارد ذيل اشاره مى كنيم :
ا- شهاب هيثمى در شرح همزيه ، در شرح گفته بوصيرى درباره صحابه كه : ((تمامى آنها نسبت به احكام الهى ، صاحب نظر و مجتهد هستند))، مى گويد: يعنى خطا نمى كنند.
2 شافعى گفت : ((نمى توانى حكمى را بيان كنى ، مگر بر اساس يك اصل فقهى يا قياس بر يك اصل . اصل عبارت است از: كتاب يا سنت يا گفتار بعضى از اصحاب رسول خدا (ص ) و يا اجماع مردم .))
3 بعضى درباره شافعيه مى گويند:
((جاى تعجب است كه برخى از اينان ، مخالفت با شافعى را در يك مساءله به خاطر نص ديگرى از وى كه مخالف با نص دومى است اجازه مى دهند، اما مخالفت با وى را به خاطر نص رسول خدا(ص ) جايز نمى دانند.))
4 ابو زهره راجع به فتاوى صحابه مى گويد:
((...مالك به اعتبار اين كه فتواى صحابه جز سنت است ، به آن عمل مى كرد و اگر احاديث نبوى با فتواى يكى از آنان تعارض مى داشت ، قواعد و احكام باب تعارض را اجرا مى كرد، اين عمل مالك تمامى احاديث پيامبر، حتى احاديث صحيح را در بر مى گرفت .))
بد نيست به سخنان شوكانى در اين زمينه رجوع كنيد.
5 بعضى از مؤ لفان اصول ، در كتاب خودبابى گشوده اند تحت عنوان : ((اقوال صحابه در مسائلى كه مى توان در آن نظر داد، نسبت به اقوال ديگران به سنت ملحق است . گفته شده : اين مطلب ، مختص قول ابوبكر و عمر است .))
6 آن گاه كه عمر را از قضاوت پيامبر (ص ) در مورد زنى كه زن ديگرى را به ضرب چوبى كشته بود، با خبر كردند، ((تكبير گفت و بر اساس آن قضاوت نمود و گفت : اگر اين را نشنيده بودم ، درباره اش حكم ديگرى مى كردم .))
7 على رغم اين كه عمر را از فرموده پيامبر اكرم (ص ) در مورد زنى كه بعد از افاضه ، حيض مى شود خبر دادند، بر نظر خويش اصرار ورزيد.
8 در داستان كنيه گذارى به ابوعيسى ، على رغم اين كه به عمر خبر دادند كه پيامبر (ص ) اجازه داده و خودش نيز آنان را تصديق مى كرد، نه تنها از راءى خود برنگشت ، بلكه اين عمل را گناه بخشوده رسول خدا خواند.
9 عمر بن عبدالعزيز گفت : ((آگاه باشيد! آنچه ابوبكر و عمر سنت كرده اند، دين است ، ما به آن عمل كرده و مردم را به انجام آن دعوت مى كنيم .)) متقى هندى اضافه ، كرده : ((آنچه را ديگران سنت كرده اند، به خدا واگذار مى كنيم .))
در كنزالعمال دارد: ((فتواى عمر سنت است .))
10 در حادثه ديگرى عمر از مخالفت با پيامبر اكرم (ص ) برنگشت ، تا اينكه مردى به اين آيه شريفه استدلال كرد:
(( لقدكان لكم فى رسول الله اسوة . ))
11. روايت !كرده اند كه پيامبر (ص ) فرمود: ((بر شما باد عمل به سنت من و سنت خلفاى راشدين !)) شافعى در حجيت اقوال ابوبكر و عمر، به اين روايت استدلال كرده است .
12 عثمان بن عفان گويد: ((سنت ، تنها سنت رسول خدا(ص ) و سنت دو يارش (ابوبكر و عمر) است !))
13 عبدالرحمن بن عوف بر اميرالؤ منين عرضه داشت : با تو بيعت مى كنم كه به سنت پيامبر (ص ) و سيرت شيخين ، ابوبكر و عمر، عمل كنى . حضرت از پذيرش آن سرباز زد، اما عثمان پذيرفت و در نتيجه خلافت را به دست گرفت و از شورا پيروز در آمد.
14 آن گاه كه براى خلافت با عثمان بيعت كردند، خطبه اى خواند و گفت : ((پس از عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) سه حق بر گردن من داريد: پيروى از كسانى كه قبل از من بودند، در آنچه بر آن اجماع داريد و آن را سنت قرار داده ايد، و عمل به آنچه كه شما سنت نكرده ايد، اما مردم خير آن را با مشورت با بزرگان شما سنت قرار مى دهند. ))
15 امويان اصرار داشتند كه معاويه در منا نماز عثمان را بخواند. عثمان نماز را به جاى آورده بود. با اين كه خود معترف بودند كه پيامبر (ع ) در منا نماز را قصر به جاى مى آورد، از تداوم آن جلوگيرى كردند.
عثمان خودش نيز در مقابل سنت رسول خدا (ع ) بر تحقق يافتن راى و نظر خويش اسرار داشت و مى گفت : ((اين انديشه اى است كه به ذهنم رسيده است .
عثمان از اميرالمؤ منين (ع ) خواست كه در منا نماز را اقامه كند. حضرت از پذيرش آن سر باز زد، مگر اينكه نماز را رسول خدا اقامه كند، اما عثمان نپذيرفت و حضرت نماز را اقامه نكرد. ((از آن پس حكام و امرا در منا نماز عثمان را اقامه مى كردند!))
16 - ربيعه بن شداد راضى نشد با على (ع ) بر كتاب خدا و سنت رسول اكرم (ص ) بيعت كند، بلكه گفت : با تو بر سنت ابوبكر و عمر بيعت مى كنم . امام به او فرمود:
(( ((ويلك ، لو ان ابابكر و عمر عملا بغير كتاب الله و سنه رسوله لم يكونا على شى ء؛))
واى بر تو! اگر ابوبكر و عمر بر خلاف كتاب خدا و سنت رسول اكرم (ص ) عمل كرده باشند، ارزشى ندارند.))
17 - معاويه به نظر خويش اسرار ورزيد و حكم پيامبر اكرم (ص ) را با صراحت رد كرد.
18 - آن گاه كه ابودرداء مخالفت خود را با بعضى از كارهاى خلاف و ناشايست معاويه اعلام كرد و گفت كه پيامبر (ص ) از اين اعمال نهى كرده ، معاويه گفت : من در انجام آن اشكالى نمى بينم .
19 - عطا در مورد عمرى به قضاوت رسول خدا (ص ) استدلال كرد. مردى كه به تصريح برخى از روايات ، زهرى بوده - اعتراض كرد: ((اما عبدالملك بن مروان به آن حكم نكرد))، يا گفت : ((خلفا بدان قضاوت نمى كنند)). عطا گفت : ((بلكه عبدالملك در مورد بنى فلان بر اساس آن قضاوت كرد.))
20 - كسى به مروان اعتراض كرد كه چرا منبر را بيرون برده است ، در حالى كه كسى از پيشينيان آن را بيرون نمى برد، و چرا از نماز خطبه را شروع و در اثناى آن جلوس كرده است ؟ مروان به او گفت : ((آن سنت متروك شده است .))
21 - كار به جائى رسيد كه بعضى مدعى شدند: هر كس با حجاج مخالفت كند، با اسلام مخالفت كرده است .
همچنين مطالبى از اين قبيل كه فعلا مجال تتبع آن نيست .
از طرف ديگر ادعا كردند: بر خليفه و حى نازل مى شود، خليفه از پيامبر اكرم (ص ) افضل است ، بر حجاج و خلفا وحى نازل مى شود و... .
چه راست فرمود اميرالمؤ منين (ع ) آن گاه كه در نامه خود به مالك اشتر نوشت :
(( ((فان هذا الذين قد كان اسيرا فى ايدى الاشرار، يعمل فيه بالهوى ، تلب به الدنيا؛))
اين دين در دست بدكرداران گرفتار بود، در آن ، بر پايه هوا و خواهش نفس ‍ كار مى كردند و به نام دين ، دنيا را مى خوردند.))
مبارزه ائمه (ع ) با توطئه شوم  
روشهايى را كه پيشوايان ما در راه مبارزه با اين توطئه شوم و پليد در پيش ‍ گرفتند، بسيار متنوع و خيلى زياد بود. ما در اين جا تا حدودى از اين موضوع بحث خواهيم كرد كه به مواضع امام حسن (ع ) مربوط مى شود..
در مباحث قبلى ، مطالبى راجع به موضع گيريهاى ائمه (ع ) در قبال تبعيض ‍ نژادى و نيز گوشه هايى از مواضع اميرالمؤ منين و ديگر ائمه (ع ) و از جمله امام حسن (ع ) درباره مساءله نقل احاديث و اخبار رسول خدا (ص ) از نظرتان گذشت .
از آن جايى كه در چنين فرصت كوتاهى نمى توانيم همه مسائل را درباره مواضع ائمه (ع ) به منظور از بين بردن اين توطئه ، مورد بحث و بررسى قرار دهيم و چنين امرى تاليف جداگانه اى در چندين مجلد مى طلبند، و نيز از آن جائى كه مهمترين عنصرى كه هدف اين طوطئه قرار گرفته ، عنصر امانت و خلافت و نيز احقيت ائمه (ع ) به خلافت است و به موضع گيرى صحيح در قبال آن مربوط مى شود و ديگر مساءله قابل ذكر و با اهميتى در اين باره باقى نمى ماند، بدين منظور در اين جا تنها به اشاره اى مختصر به گوشه هائى از موضع گيرى هاى ائمه (ع ) بالاخص امان مجتبى (ع ) اكتفا خواهيم كرد.
پيامدهاى خطرناكى كه چنين سياستى كه گوشه هايى از بعضى رشته ها و فقرات آن به طور گذرا و سريع گذشت - در آينده به دنبال خواهد داشت ، بر كسى پوشيده نيست ، حال فرق نمى كند كه اين خطرها بر پيكر اسلام وارد آيد، يا مسلمين را هدف حمله هاى خود قرار دهد ؛ نيز، در حال حاضر به وقوع پيوندد، يا در آينده و بلكه خطرهاى آينده عظيم تر و سخت تر است . پيامبر اكرم (ص ) در حديث معرفى فرمود: ((در هر نسلى افراد عادل و شايسته اى هستند كه تحريف غلات و منحرفان را از اسلام دور كنند.))
ائمه (ع ) به ما نشان داده اند كه همواره از نزديك ، حوادث را زير نظر داشته و مسائل را به دقت دنبال مى كنند و همواره در عمق جريانات به سر مى برند، تا جائى كه هر كس در تاريخ مطالعاتى داشته باشد، به خوبى در مى يابد كه مسائل اهل بيت (ع ) به طور عام و مساءله امامت و حقانيت آنان بر خلافت به طور خاص ، همواره پويايى و عمق خود را در وجدان و شعور امت اسلامى حفظ كرده است و هر گونه نزاع و درگيرى در جامعه ، به طور مستقيم يا غير مستقيم ، با مساءله امامت ارتباط دارد. شهرستانى با صراحت مى گويد:
(( ((واعظم خلاف بين الامه خلاف الامامه ، اذ ما سل سيف فى الاسلام على قاعده دينيه مثل ما سل على الامامه فى كل زمان ؛ ))
بزرگترين اختلاف در ميان امت مسلمان ، اختلاف بر سر امامت بود. چرا كه در هيچ عصرى در اسلام به خاطر يك قائده دينى شمشيرى كه به خاطر امامت كشيده شد، از غلاف بيرون نيامده .))
همان طور كه ديديم ، اين نقشه شيطانى - كه بدان اشاره شد - در درجه اول امامت را هدف قرار داده بود. دشمنان دريافته بودند كه امانت ، خطرهاى بزرگى را در دراز مدت بر ايشان به دنبال خواهد داشت و تمامى نقشه هاى آنان را يكى پس از ديگرى نقش بر آب خواهد كرد.
از سوى ديگر، ملاحظه مى شود كه ائمه (ع ) همواره در صحنه حضور دارند و با دقت و آگاهى كامل ، حوادث را دنبال مى كنند و مسؤ وليت الهى و انسانى خود را در قبال سياستى كه كيان اسلام و سرنوشت مسلمين را در دراز مدت تهديد مى كند، به خوبى حى مى كنند. براى همين بود كه راهى جز مقابله با اين سياست و تلاش براى نابودى آن در پيش نگرفتند. امامان اين كار را يك واجب شرعى و مسؤ وليت الهى مى دانستند كه به هيچ وجه نمى توان در آن كوتاهى و سهل انگارى كرد و در اين باره شك و ترديد به خود راه داد. به تعبير بنده شايسته خدا، حجربن عدى كندى :
(( ان هذا الامر لا يصلح الا فى آل على بن ابى طالب . ))
تمامى اين فداكارى ها بدين خاطر بود كه به نظر ائمه (ع ) مساءله امامت ، مساءله اسلام بوده . بر اساس اعتقاد به اين اصل است كه مسير انسان و خط فكرى ، سياسى و حتى اجتماعى اش در زندگى مشخص مى گردد. پس ‍ سنگ زيرين و اساسى همه مفاهيم و اعتقادات و مسائلى كه به آنها اعتقاد و ايمان دارد و موضعى كه اتخاذ مى كند و سرانجامى كه به آن منتهى مى شود، ((اعتقاد به امامت )) است .
بر اين اساس است كه - بنابر تعبير امام حسين (ع ) به هنگام به خاك سپارى برادرش امام مجتبى (ع ) ائمه (ع ) مى توانند عنصر مثبت و سازنده تقيه را به خدمت گيرند و براى دفع گروه باطل گرايان ، با تفكرى ژرف و مبارزه اى درونى راه خدا را انتخاب كنند.
امامان (ع ) در همه مسائل جز امامت و مسائل آن ، از عنصر سازنده تقيه استفاده كردند، زيرا به خوبى مى دانستند كه تقيه همه مسائل را مى تواند حفظ كند، مگر امامت و احقيت آنان به خلافت را كه ممكن است موجب تضييع و نابودى آن گردد.
از اين رو به منظور دفع خطرى كه كيان اسلام و اساس آن را تهديد مى كرد، ضرورت داشت كه جان خود را فدا نمايند و به خطرات و مشكلات تن در دهند، تا (( يحق الله الحق بكلماته و لو كره المجرمون . ))
موضع امام كاظم (ع ) در قبال هارون الرشيد در كنار قبر رسول خدا (ع ) تنها يكى از شواهد زيادى است كه مى توان در اين باره ذكر كرد. موضوع از اين قرار بود كه هارون در كنار قبر پيامبر (ع ) حضور يافت و براى اين كه وانمود كند خلافتش به خاطر ارتباط نسبى با پيامبر (ع ) - چون پسر عموى حضرت بود - شرعى و قانونى است ، عرضه داشت : ((السلام عليك يا ابن عم )). امام كاظم (ع ) در مقابل فرمود: ((السلام عليك يا ابة )). آرى همين موضع امام ، موجب دست گيرى و زندانى شدن حضرت گرديد. امام در زندان ، شكنجه شد و با صبر و پايدارى و در حال توكل به خداى خويش به شهادت رسيد.
حتى آن موقع كه امام حسن (ع ) براى اطاعت امر خدا در گروه باطل گرايان و در موقعيت تقيه ، ناچار شد با معاويه صلح كند، با فكر عميق و انديشه اى ژرف آن را بر گزيند و كوشيد با نه از مساءله امامت دست بردارد - اگر چه ابن قتيبه چنين نظرى دارد - و نه خلافت را به فراموشى سپارد- آن طور كه ديگران گمان كرده اند - بلكه از حكومت ظاهرى كناره گيرى كرد. منظور معاويه از ((امر))، ((بلكه جنگيد تا بر آنان حكومت كند و زمام امور را به دست گيرد.))
معاويه پس از صلح با امام حسن (ع ) گفت : (( رضينا بها ملكا. ))
وى و ديگران در مناسبت هاى مختلف ، از اين تفكر خويش پرده برداشته اند.
معاويه درباره خود گفت : (( انا اول الملوك )) پس امام ، نه خلافت را به آنان سپرد و نه امامت را.
همچنين سعد بن ابى و قاص به معاويه مى گفت : ((السلام عليك ايها الملك .))
امام حسن (ع ) فرمود:
(( ((ليس الخليفة من سار بالجور، ذالك ملك ملكا يتمتع به قليلا، ثم ينقطع لذته و تبقى تبعته ؛ ))
خليفه كسى نيست كه با جور و ظلم عمل كند ؛ چنين كسى پادشاهى است كه به سلطنت رسيده و مدت كمى از آن بهره مند شده و سپس لذت آن منقطع گشته است ، اما بايد درباره اش حساب پس دهد.))
از سوى ديگر، از جمله شرايط صلح اين بود كه معاويه حق ندارد، نه خود را اميرالمؤ منين بنامد و نه امام حسن بن على بزد او شهادتى اقامه كند. اين ماده به طور قاطع همان مطلبى را كه بيان كرديم تائيد مى نمايد.
اين موضع امام و تعبير حضرت به كلمه ((امر)) و نيز گنجانيدن ماده فوق در صلح نامه ، همانند تعبيرى است كه پيامبر اكرم (ع ) از حكمران روم و قبط و ايران كرد ؛ يعنى براى هر كدام به جاى ملك ، عظيم اطلاق فرمود، بدين صورت : ((عظيم الروم ))، ((عظيم القبط)) و ((عظيم فارس )) ؛ نفرمود: ((ملك الروم )) يا ((ملك فارس )) تا تاءييدى بر پادشاهى آنان باشد.
در سخنان اميرالمؤ منين و ائمه معصومين (ع ) در اين باره مطالب زيادى است كه فعلا مجال تتبع آن نيست .
پس معلوم است كه امام حسن (ع ) در امر امامت تقيه نكرد، بلكه حكومت دنيوى را كه در آيه مباركه ((و شاور هم فى الامر)) بدان اشاره شده ، به معاويه تسليم كرد و او را حكم و پادشاه و سلطان صرف ناميد، ولى امامت دينى و بيعت و خلافت شرعى او را به رسميت نشناخت .
از سوى ديگر، امام حسن (ع ) در نامه ها و خطبه هاى خود به صراحت بيان فرمود كه معاويه را براى خلافت شايسته نمى داند و به منظور حفظ خون مسلمين و نجات جان شيعيان اميرالمؤ منين با وى صلح كرده است ؛ حتى بلافاصله پس از تسليم حكومت بدو، طى خطبه اى فرمود:
(( ان معاويه بن صخر زعم انى رايته الخلافه اهلا و لم ارنفسى لها اهلا، فكذب معاويه و ايم الله ، لانا اولى الناس بالناس فى كتاب الله و على لسان رسول الله (ع ) غير انا لم نزل اهل البيت مخيفين ، مضطهدين ، منذ قبض ‍ رسول الله (ع ) فالله بيننا و بين من ظلمنا خقنا... ؛ ))
معاويه ، پسر صخر، مى گويد كه من او را شايسته خلافت مى دانم و خود را لايق اين امر نمى بينيم ، ولى معاويه دروغ مى گويد. به خدا سوگند! كه من از هر كسى نيست به مردم و رهبرى آنها شايسته ترم ، در كتاب خدا و هم در زبان پيغمبر خدا، جز اين كه از آن موقع كه پيامبر رحلت فرمود، همواره ما اهل بيت او مورد ظلم و ستم بوده ايم و در حالت اضطراب و وحشت روزگار گذرانده ايم ؛ پس خدا بين ما و كسانى كه در حق ما ظلم كرده اند...))
حضرت بلافاصله پس از بيعت مردم ، به معاويه نوشت :
(( ((فليتعب المتعجب من توثبك يا معاويه على امر لست من اهله ؛ )) امروز اى معاويه ! جاى شگفتى است كه تو به كارى دست زده اى كه به هيچ وجه شايستگى آن را ندارى !)) از اين قبيل فرمايشات از حضرت زياد است .
از طرف ديگر- همان طور كه گذشت - برادرش امام حسين (ع ) او را به خاطر به كارگيرى عنصر سازنده تقيه و تفكر صحيح و درست ستود.
هنگامى كه به حسين (ع ) گفتند: امام حسن (ع ) كسانى را كه پس از صلح ، از وى براى رهبرى انقلاب بر ضد معاويه دعوت كردند، رد نموده است ، فرمود:
(( ((صديق ابو محمد، فليكن كل رجل منكم من احلاس بيته ، مادام هذا الانسان حيا؛ ))
ابو محمد راست و درست مى گويد، تا زمانى كه معاويه زنده است ، بايد هر كدام از شما خانه نشينى كند.))
همچنين پس از شهادت برادرش ، امام حسن (ع ) طى نامه اى به مردم كوفه ، از موضع حضرت در قضيه صلح دفاع كرد و به آنان دستور داد، تا زمانى كه معاويه در قيد حيات است ، هيچ گونه تحركى نداشته باشند.
امام حسن (ع ) خودش هم صلح با معاويه را از هزار ماه بهتر مى دانست . يك بار كه از حضرت درباره علت صلح سؤ ال شد، فرمود:
(( ليله القدر خير من الف شهر. ))
اين دفاع از امام حسن (ع ) تنها براى اين بود كه اموال و شخص معاويه را رسوا كرد و او را وادار ساخت تا اهداف شوم خود را علنى كند، و نيز فرصت نابودى اسلام و از بين بردن اهل بيت و شيعيان را از امويان گرفت و راه را براى قيام و انقلاب امام حسين (ع ) و نابودى حكومت پليد امويان و محو آن از صحنه روزگار براى هميشه هموار كرد.
مواضع مهم  
مواردى از تاكيد و تصريحات امام حسن (ع ) مبنى بر اين كه وى فرزند پيغمبر است و از اهل بيت او - كه خدا طاعتشان را واجب كرده -، بيان شد. امام حسن (ع ) با اين تصريحات مى خواست توطئه شوم و پليد دشمنان اهل بيت را خنثى سازد و مساله امانت و اهل بيت (ع ) را در وجدان و شعور امت مسلمان زنده نگه دارد.
از امور ديگر، وصيت امام حسن (ع ) است كه در آن فرمود وى را در كنار جد بزرگوارش دفن كنند. هر چند امام - همان طور كه خود در همين وصيت اشاره كرده و حوادث آينده او را تصديق كرد - كاملا مى دانست كه عايشه و بنى اميه بدين امر راضى نمى شوند، با اين وجود وصيت فرمود كه وى را در كنار پيغمبر خدا (ع ) دفن نمايند. باشد كه مساءله امانت و اهل بيت (ع ) پويايى خود را در جامعه حفظ كند. همين مساءله موجب گرديد تا دور قبر پيامبر (ع ) ديوارى كشيدند.
اين وصيت امام تنها براى اظهار همين ارتباط حضرت با پيامبر بود، ارتباطى كه امويان و دارو دسته آنان مى كوشيدند آن را از بين ببرند. از سوى ديگر، امام مى خواست با اين وصيت تاكيد نمايد كه اينان كسانى هستند مظلوم و ستم ديده كه عده اى ظالم حقوقشان را غصب كرده و ميراثشان را به تاراج برده اند، همان طور كه پدرش فرمود:
(( ((ارى تراثى نبها؛))
ميراث خود را تاراج رفته مى بينم .))
امام مى خواست كينه و كرامت درونى حكام اموى و دار و دسته آنان از اهل بيت نبوت (ع ) را كه خدا و رسولش بارها و بارها به تنها به محبت آنان ، بلكه به مودتشان نيز امر كرده بود، براى مردم روشن كند.
از منبر پدرم فرود آى !  
در اين باب ، امام حسن (ع ) موضع بسيار مهم ديگرى نيز دارد. اين موضع گيرى در قبال ابوبكر است . بدين صورت كه روزى امام خود را به مسجد رسول خدا رساند و ابوبكر را كه در جايگاه پيغمبر خدا نشسته بود و خطبه مى خواند، مخاطب ساخت و فرمود: انزل عن منبر ابى ؛ از منبر پدرم فرو آى .))
ابوبكر در پاسخ گفت : راست گفتى ، به خدا سوگند! كه اين منبر پدر توست ، نه منبر پدر من . پس اميرالمؤ منين (ع ) كسى نزد ابوبكر فرستاد و گفت : او كودك خرد سالى است و ما به وى فرمان نداديم . ابوبكر گفت : ما نيز تو را متهم نمى دانيم . بايد در اين فرمايش اميرالمؤ منين كه ((ما او را فرمان نداديم )) دقت كرد. اين مطلب نمى رساند كه حضرت مى خواست امام حسن (ع ) را تكذيب كند و يا اينكه موضع او را محكوم نمايد.
اميرالمؤ منين راست مى فرمايد ؛ چه امام حسن (ع ) كسى نبود كه نياز به فرمان گرفتن از كسى داشته باشد. به فضل الهى و با احساس قوى و فكر ثاقب خويش متوجه نقشه دشمنان شده بود و از طرفى از نزديك با حوادث آشنايى داشت . بلكه در عمق آن مى زيست ؛ از اين رو طبيعى است كه بداند مسؤ ول است كه اين توطئه را نقش بر آب كند و حقوق اهل بيت (ع ) را در وجدان و شعور امت زنده نگه دارد، و از طرفى نيز بر وصى پيامبر لازم بود كه مواظب باشد تا تشنجات و مسائل حادى پيش نيايد كه به مصلحت اهل بيت و اسلام نباشد.
موضع امام حسين (ع )  
جاى هيچ گونه شگفتى نيست اگر مى بينيم كه سيدالشهدا، حسين بن على (ع ) نيز موضعى كاملا مشابه موضع برادرش ، منتها در مقابل خليفه دوم ، عمر بن خطاب ، اتخاذ مى كند. عمر او را گرفت و با خود به خانه برد و تلاش ‍ كرد تا از حضرت اقرار بگيرد كه آيا پدرش به او دستور داده و به او فهماند كه خود اقدام به اتخاذ چنين موضعى كرده است . بعضى از روايات مى گويد كه عمر در همان جا اين سؤ ال را از امام پرسيد و امام جواب منفى داد. آن گاه گفت : به خدا سوگند! كه منبر پدر توست و آيا ما نعمتى غير از بركت وجود شما داريم ؟ حتى موى سرمان نيز به بركت شما مى رويد.
ابوبكر مصلحت نديد كه اميرالمؤ منين را در مورد موضع امام حسن (ع ) متهم كند، اما عمر اكنون كه خود را در حكمرانى قوى و نيرومند احساس ‍ مى كند و اكنون كه اين موضع در زمينه سياسى به نفع كسانى غير از اهل بيت عليه السلام تثبيت شده ، تلاش دارد تا منبع و سرچشمه اين مخالفت ها را شناسايى كند و قبل از اين كه فرصت از دست برود و مادامى كه به نظر خودش قدرت انجام چنين عملى را دارد، آن را نابود كند. اين موضع گيرى هاى حسنين عليما السلام مبارزه طلبى عميقى براى سلطه حاكم به شمار مى رفت ، آن هم در دقيق ترين و خطيرترين مساءله اى كه حكومت سعى داشت امور مربوط به آن را به نفع خويش تثبيت كند، يعنى مساءله امامت ، و از طرفى متوجه شد كه تا حد زيادى در اهداف خويش ‍ موفق بوده است . حال كه اين موضع گيرى هاى حسنين به وقوع مى پيوندند، تمامى معادلات خدشه ناپذير خود را بر هم زده مى بيند.
حسنين (ع ) دو شاخه از نهال امامت و درخت رسالت بودند كه به خوبى شرايط حاكم بر جامعه خود را درك و به طور صحيح و دقيقى آن را ارزيابى مى كردند و بر اين اساس به عنوان يك وظيفه شرعى و يك مسؤ وليت الهى موضع گيرى مى كردند، اما تكليف شرع و موضع پدرشان اگر چه در ظاهر امر با موضع اين دو تفاوت داشت ، بدون شك - همان طور كه بدان اشاره كرديم - در خدمت همين اهداف بود و در همين راستا گام بر مى داشت .
حسنين و اذان بلال  
شايد راه دورى نرفته باشيم ، اگر بگوييم كه داستان اذان بلال هم - چنان كه در ذيل مى آيد - در خدمت همين اهداف قرار داشت و در مسيرى حركت مى كرد كه مواضع آن دو در قبال ابوبكر و عمر در آن سير مى كرد.
خلاصه داستان بدين قرار داشت : پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) بلال ديگر در مدينه نماند و در شام به سر مى برد. به خاطر خوابى كه ديده بود، روزى براى زيارت قبر رسول اكرم (ص ) به مدينه آمد. در حالى كه بر سر قبر پيامبر مناجات مى كرد، حسنين به منظور زيارت قبر جد و مادرشان متوجه قبر رسول اكرم (ص ) شدند. چون بلال آن دو را ديد، غم و اندوه او تجديد شد. فورا به سوى آن دو شتافت و آنان را در بغل گرفت و به سينه چسبانيد و گفت : ((كانى بكما رسول الله ، گويا با ديدن شما، رسول خدا(ص ) را مى بينم .))
به او گفتند:
(( ((اذا راءيناك ذكرنا صوتك واءنت تؤ ذن لرسول الله و نشهى اءن نسمعه الان بعد غيابك الطويل ، ))
چون تو را ديديم به ياد صدايت افتاديم كه براى رسول خدا اذان مى گفتى . ميل داريم كه صدايت را پس از مدتى مديدى كه آن را نشنيده ايم بشنويم .))
بلافاصله بلال بر بام مسجد رفت و شروع به گريستن كرد. صدايش از مسجد به سوى خانه هاى مدينه روانه شد: ((الله اكبر))، ((لا اله الا الله ))، ((محمد رسول الله ))، عواطف و احساسات مردم تحريك شد و صداى گريه و شيون شهر مدينه را فرا گرفت .
ذهبى در كتاب خود، سير اعلام النبلاء، مى گويد: چون بلال گفت : ((اشهد ان محمدا رسول الله ))، زنان از خانه هاى خود بيرون ريختند و مردم گمان كردند كه رسول خدا از قبر بيرون آمده است . ديده نشده كه مردان و زنان مدينه به حدى كه آن روز گريه كردند، گريه كرده باشند.
اين غير از اذانى است كه بلال به درخواست فاطمه زهرا(س ) گفت ، زيرا همان طور كه روايت فوق به صراحت بيان مى كند، اذان بلال در پاسخ به دعوت حسنين (ع ) بعد از وفات حضرت زهرا عليه السلام بود .
امام حسن (ع ) و پرسش هاى مرد بيابانگرد  
امامت بر دو ركن اصلى و اساسى استوار است : 1. نص ، 2. علم . از اين روست كه مى بينيم ائمه (ع ) على الدوام مى كوشيدند تا نص بر امامت را بيان و تثبيت نمايند. ديديم كه امام حسن (ع ) در بسيارى از اقوال و مواضع خود به اين مساءله توجه داشت و بدان اهتمام مى ورزيد. در يكى از خطبه هايش فرمود:
((ما هستيم كه خدا اطاعت ما را واجب كرده ، و ما هستيم يكى از دو يادگار گرانبهاى رسول خدا(ص ) و در اين مورد به حديث غدير و اعلميت و غيره استدلال فرمود.))
اين شيوه عمومى ائمه (ع ) و شيعيان آزاده آنان بود. اميرالمؤ منين على (ع ) در راه كوفه و در مواضع ديگر، مردم را بر حديث غدير به گواهى گرفت .
امام حسين (ع ) در منى مردم را بر حديث غدير گواه گرفت ، و ديگر مواضعى كه فعلا مجال تتبع آن نيست .
در مورد ركن دوم امامت ، يعنى علم نيز وضع به همين منوال است ائمه (ع ) همواره بر اين مطلب تاءكيد داشتند كه تنها اينان و ارثان علم رسول خدايند و جفر و جامعه و غير ذلك پيش آنهاست .
از طرفى اميرالمؤ منين على (ع ) را ديديم كه سعى داشت از همان منوال كودكى امام حسن (ع ) صفت علم امامت را در او او اثبات كند، تا آگاهى اش ‍ از علومى كه ديگران به ذره اى از آن نرسيده اند، دليلى بر امامت و رهبرى حضرت باشد.
ملاحظه مى شود كه اميرالمؤ منين اهتمام مى ورزيد تا علم امام را براى كسانى كه خلافت را به دست گرفته اند و صاحبان اصلى آن را از حق خدادادى آنان محروم كرده و به كنارى زده اند اظهار كند، و در نتيجه به آنان و امت مسلمان بفهماند كه اينان شايستگى چيزى را كه در دست گرفته اند ندارند، چه رسد به اين كه كوچكترين حقى در آن داشته باشند.
در اين باره ، آن حضرت اسلوبى در پيش گرفت كه موجب گرديد مردم آن را براى يكديگر نقل كنند و در مجالس خود از آن به عنوان يكى از نوادر نام ببرند. چرا كه پاسخ كودكى كه هنوز به سن ده سالگى نرسيده به پرسش هاى مشكل و غامض ، چيزى است كه موجب دهشت و شگفتى مردم شده ، توجه آنان را به خود جلب مى كند.
قاضى نعمان در كتاب شرح الاخبار به سند خود از عبادة بن صامت و جماعتى از ديگران نقل مى كند كه مرد بيابانگردى نزد ابوبكر آمده و گفت :
من در حال احرام چند تخم شتر مرغ را پخته و خورده ام ، اكنون بگو تكليف من چيست و چه چيزى بر من واجب است ؟
ابوبكر كه نتوانست پاسخ او را بدهد گفت :
قضاوت در اين مساءله بر من مشكل است ، و او را به سوى عمر راهنمايى كرد. عمر نيز او را به عبدالرحمن معرفى كرد و او نيز در پاسخ مرد عرب درماند، و چون همگى درمانده شدند، آن مرد را به اميرالمؤ منين راهنمايى كردند و چون به نزد اميرالمؤ منين آمد، حضرت به حسنين اشاره كرده فرمود:
((سل اءى الغلامين شئت ، اى اعرابى ! آيا شتر دارى ؟))
گفت : آرى .
فرمود:
(( ((فاعمد الى ما اءكلت من البيض نوقا، فاضربهن بالفحول ، فما فصل منها فاءهده الى بيت الله العتيق الذى حججت اليه ، ))
به عدد تخم هايى كه خورده اى ، شترهاى ماده را با شترهاى نر وادار به جفت گيرى كن و هر بچه شترى كه متولد شد به خانه خدا كه در آن حج به جاى آوردى هديه كن !))
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود:
(( ((ان من النوق السلوب و منها ما يزلق ،))
(پسرجان !) شتران گاهى بچه مى اندازند و گاهى هم بچه مرده به دنيا مى آورند.
حسن (ع ) فرمود:
(( ان يكن من النوق السلوب و مايزلق ، فان من البيض مايمرق ، ))
(پدر جان !) اگر شتران گاهى بچه مى اندازند و يا بچه مرده به دنيا مى آورند، تخم نيز گاهى فاسد و بى خاصيت مى شود.))
در اين وقت ، حاضران صدايى شنيدند كه مى گفت :
(( ((يا الناس ان الذى فهم هذا الغلام هو الذى فهمه سليمان بن داود،))
اى مردم ! كسى كه به اين پسرك فهمانيد، همان كسى بود كه به (حضرت ) سليمان فهمانيد.))
در اين جا داستان ديگرى نيز هست و آن داستان كسى است كه چون ديد فرد بى گناهى كشته مى شود، اقرار كرد كه قاتل واقعى من هستم . اميرالمؤ منين حكم كرد كه قصاص از اين مرد برداشته شود، زيرا اگر او انسانى راا كشته ، انسان ديگرى را زنده كرده است و هر كس انسانى را زنده كند، بر او قصاص نيست .
ابن شهر آشوب گويد:
((در كافى و تهذيب از امام باقر (ع ) روايت شده كه آن حضرت فرمود: اميرالمؤ منين (ع ) فتواى اين قضاوت را از فرزندش حسن جويا شد و او در
پاسخ گفت : هر دو اين ها بايد آزاد شوند و خونبهاى مقتول از بيت المال پرداخت شود! على (ع ) پرسيد: چرا؟ امام عرض كرد: چون خداى تعالى فرموده :
(( ((من احياها فكانما احيا الناس جميعا،))
هر كس انسانى را زنده كند، گويا همه مردم را زنده كرده است .))
پرسش هاى ديگرى نيز هست كه اميرالمؤ منين (ع ) در مورد سداد، شرف و مروت و نيز ديگر صفات از فرزندش امام حسن (ع ) پرسيده و امام (ع ) به يكايك آنها پاسخ فرموده است .
مردمى پرسش هايى درباره ناس ، اشباه الناس و نسناس از امام پرسيد كه حضرت او را به امام حسن (ع ) راهنمايى كرد و آن حضرت به آنها پاسخ داد.
از ديگر سوى ، اميرالمؤ منين از فرزندش امام حسن (ع ) پرسيد:
((بين ايمان و يقين چقدر فاصله است ؟ فرمود: چهار انگشت . فرمود چگونه ؟ امام حسن فرمود: ايمان آن است كه با گوش خود مى شنوى .))
مردى خدمت اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شد و پرسش هايى از او كرد؛ از جمله سؤ ال كرد: وقتى انسان مى خوابد، روحش به كجا مى رود؟ چگونه انسان چيزى را به خاطر مى آورد و چيزى را از ياد مى برد، و چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى كنند؟ اين مرد در نظر گرفته بود كه اگر حضرت به اين پرسش ها پاسخ دهد، بدان معناست كه كسانى كه حقش را غضب كرده اند، اهل ايمان نيستند و اگر از پاسخ آنها درمانده ، وى و ديگران در يك سطح بوده و با هم برابرند.
در آن موقع اميرالمؤ منين و فرزندش امام حسن (ع ) و سلمان (ره ) در مسجدالحرام بودند. اميرالؤ منين آن مرد را به امام حسن (ع ) هدايت كرد.
امام حسن (ع ) طورى پاسخ داد كه آن مرد قانع شد. اميرالمؤ منين خبر داد كه او خضر است .
معاويه كسى را نزد اميرالمؤ منين فرستاد تا از حضرت بپرسد: ((فاصله ميان حق و باطل چه اندازه است ؟ قوس و قزح و نيز مؤ نث چيست ؟ آن ده چيز كه برخى سخت تر از برخى ديگر است كدام است ؟)) اميرالمؤ منين او را به امام حسن (ع ) راهنمايى كرد و حضرت به همه آنها پاسخ فرمود.
پادشاه روم مسائلى را براى معاويه فرستاده و از او پاسخ خواست ، اما معاويه در پاسخ آنها درمانده . مسائل را براى امام حسن (ع ) فرستاد تا حضرت بدان پاسخ گويد.
در بعضى از نصوص آمده كه پيامبر اكرم (ص ) پرسش هايى را به امام حسن (ع ) ارجاع داد تا بدآنها پاسخ گويد.
روزى اميرالمؤ منين (ع ) از فرزندش حسن خواست كه نامه اى به عبدالله بن جندب بنويسد؛حضرت نوشت :
(( ((ان محمداكان امين الله فى ارضه ، فلما ان قبض محمداكنا اهل بيته ، فنحن امناء الله فى اءرضه عندنا علم البلايا و المنايا و انساب و مولد الاسلام و انا لنعرف الرجل اذا راءيناه بحقيقة الايمان و بحقيقة النفاق ؛))
محمد، امين خدا بر روى زمين بود، و چون قبض روح شد، ما كه اهل بيت او هستيم ، امناى الهى بر روى زمين مى باشيم . علم منايا و بلايا، انسان عرب و ظهور اسلام نزد ماست ، و چون كسى را ببينيم ، به حقيقت ايمان يا نفاق او پى مى بريم .))
پس به ذكر فضائل اهل بيت پرداخت و فرمود:
(( ((ونحن افراط الانبياء و نحن ابناءالاوصياء (و نحن خلفاءالارض )))
ما هستيم سلاله انبيا و ابناى اوصيا (و ماييم خلفاى زمين ).))
سپس به ذكر منزلت اهل بيت و لزوم ولايت اميرالمؤ منين پرداخت اين نامه ، نامه بسيار مهمى است ، بد نيست به آن مراجعه نماييد.
ابن عباس نقل مى كند كه گاو ماده اى از كنار حسن بن على (ع ) گذشت . حسن فرمود:
(( ((هذه حبلى بعجله انثى ، لها غرة فى جبهتها و راءس ذنبها اءبيض ؛ ))
اين گاو، گوساله ماده اى در شكم دارد، پيشانى سفيد است و سر دمش نيز سفيد است .))
به همراه قصاب به راه افتاديم ، تا گاو را كشت . گوساله را به همان ترتيب يافتيم كه حسن توصيف كرده بود. به او عرضه داشتيم : مگر خدا نمى فرمايد: (( ((ويعلم ما فى الارحام )) پس چگونه آن را دانستى ؟)) فرمود:
(( ((انانعلم الخزون المكتوم الذى لم يطلع عليه ملك مقرب و لانبى مرسل ، غير محمد و ذريته ؛ ))
ما محزون مكتوم را كه نه ملك مفرب از آن مطلع است و نه پيامبر مرسل ، جز محمد و ذريه پاكيزه اش ، مى دانيم .))
تفصيل اين مطلب و ساير پرسش ها، در منافع مذكور در پاورقى موجود است ، بدان جا رجوع كنيد. از جمله آنچه كه حضرت درباره نوشته هاى روى بال ملخ بيان كرده و ابن عباس آن را از علم مى داند، در آن جا آمده است .

سهم بندى بيت المال  
عمر در سهم بندى بيت المال سياست خاصى را دنبال كرد كه در ميان توده مردم و جامعه اسلامى پيامدهاى بدى به دنبال داشت و آثار سوئى از خود به جاى گذاشت ، سياستى مبتنى بر تعصبات جاهلى كه امتيازات مادى و نژادى كاملا در آن مشهود بود، در حالى كه اسلام و پيامبر اكرم (ص ) سعى زيادى در نابودى و ريشه كن كردن آن امتيازات داشتند. اهل بيت و در راءس ‍ آنها اميرالمؤ منين (ع ) به شدت اين سياست عمر را محكوم مى كردند. به همين خاطر، قريش كينه حضرت را به دل گرفتند و براى جنگ با او لشكرها بسيج كردند و شمشيرها كشيدند. چه حضرت آنان را از امتيازاتى كه عمر به آنها بخشيده بود و مهم ترين آن ها امتياز سهميه بندى بيت المال بود، محروم ساخت . اين سياست غلط در جهتى سير كرد و چيزى را پايه گذارى نمود كه خلفا و دارو دسته آنها فكرش را نكرده بودند و اصولا مايل نبودند چنين مساءله اى پيش آيد، و اگر هم متوجه آن بودند، ديگر راه فرارى از آن نداشتند. اين مساءله يك امر واقعى بود كه مى بايست آن را محافظت كرد و به نحوى به آن توجه نمود، يعنى اعتراف ضمنى و بلكه صريحى از جناب هياءت حاكمه و در راءس آنها عمربن خطاب ، شخصيت قدرتمند و با نفوذ عرب ، به فضائل حسين (ع ) زيرا عمر آن دو را رزمندگان بدر ملحق كرد تا مردم را به مقام ممتازى كه داشتند و كسى نمى توانست آن را ناديده بگيرد، يا خود را در مورد آن به نادانى بزند، آگاه نمايد.
روزى عمر مالى را تقسيم كرد و به اين دو، بيست هزار درهم بخشيد و به پسرش عبدالله هزار درهم . پسرش او را ملامت كرد و گفت : تو هجرت و سابقه مرا در اسلام مى دانى و با اين حال بين من و اين دو كودك فرق مى گذارى و آنان را بر من مقدم مى دارى . (معلوم مى شود اين مساءله در اوايل خلافت عمر اتفاق افتاده است ). عمر گفت : ((واى بر تو! جدى مثل جد آن دو برايم بياور تا به تو هم به اندازه آنان بدهم .))
امام حسن (ع ) در شور 
آن گاه كه عمربن خطاب مورد ضرب ابولؤ لؤ قرار گرفت ، شورايى براى تعيين خليفه پس از خويش تعيين كرد به نحوى كه در تاريخ معروف است . سپس به اعضاى شورا گفت :
((بعضى از شيوخ انصار را در شورا داخل كنيد، اما كسى از آنان در خلافت سهيم نيست و حسن بن على و عبدالله بن عباس هم به خاطر خويشاوندى با پيامبر در شورا حاضر شوند، باشد كه از وجود آن دو در شورا بركتى نصيب شما گردد، اما در خلافت با شما شركت ندارند. فرزندم عبدالله نيز به عنوان مشاور در شورا حضور مى يابد، اما سهمى در خلافت ندارد.))
سپس اينان در شورا حضور يافتند.
به نظر مى رسد پس از وفات رسول اكرم (ص ) يعنى بعد از بيعت رضوان و بعد از قضيه فدك كه حضرت زهرا، حسنين (ع ) را به گواهى گرفت - به نحوى كه گذشت - اين اولين بارى بود كه امام حسن (ع ) به طور رسمى در يك مساءله سياسى كه از نظر ديگران رسميت داشت - شركت مى كرد.
ملاحظه مى شود كه عمر تنها به ذكر امام حسن (ع ) بسنده كرد، ولى نامى از امام حسين (ع ) به ميان نياورد. شايد مساءله اى كه بين آن دو به وقوع پيوست و امام حسين (ع ) فرمود: از منبر پدرم فرود آى ، هنوز از ياد خليفه دوم نرفته و هنوز كينه او را به دل داشت و همين موجب گرديد كه حسين (ع ) را در شورا شركت ندهد. عبدالله بن عباس را كه مورد احترام و اهتمامش بود، نام برد، شايد براى تلافى و جبران موضعى كه پدرش عباس در قبال آنان اتخاذ كرده بود. چه اگر نگوييم عباس در بسيارى از اوقات از شدت بحران بين على (ع ) و آنان مى كاست - چنان كه در بيعت با ابوبكر و مساءله ازدواج عمر با ام كلثوم ، دختر اميرالمؤ منين (ع ) پيش آمد - لااقل بايد گفت كه وى هرگز متعرض سلطنت و حكومت آنان نشد، و از همه بالاتر اين كه عباس در قتل سران قريش در جنگ بدر شركت نداشت ، از اين رو مى بايست خدمات عباس را طورى جبران كرد، و براى همين بود كه فرزندش را به عنوان ناظر در شوراى تعيين خليفه شركت داد.
از سوى ديگر، عمر مى خواست كسانى را به عنوان همتاى امام حسن (ع ) مطرح كند و با شركت دادن ابن عباس و پسر خود در شورا مى خواست بگويد: درست است كه حسن (ع ) امتيازات خاصى دارد، اما ديگران هم تمامى امتيازات را از دست نداده اند و مانند وى از آن بهره اى دارند. از طرفى مى بينيم كه عمر در اين مساءله نقش مهمى به پسرش عبدالله واگذار كرد. عبدالله پدرش را اسوه و الگويى مى دانست كه بايد از او فرمان برد و او امرش را اطاعت كرد و در برابر نظرها و خواسته هاى او تسليم بود و از آن تعدى نكرد.
طبعا عمر مى دانست كه شخصيت و شكوه وى تا چه اندازه در فرزندش ‍ تاءثير داشته و كاملا اطمينان داشت كه وى خواهد كوشيد ماءموريت محوله را كاملا اجرا كند. با اين وجود مى بايست كارى كرد كه جلو بسيارى از پرسش هاى مردم در اين باره گرفته شود و ديگر كسى نپرسد كه چرا عمر فرزندش را در شورا شركت داد و او را ناظر بر كار اعضاى آن و بلكه مشاور قرار داد.
هدف عمر از شركت دادن امام حسن (ع ) و ابن عباس در شورا- به نحوى كه آرزو مى كرد از حضور آنان در شورا بركتى نصيب اعضا شود - اين بود كه خود را طرح اين نقشه ، يك فرد با ورع و تقوا جلوه دهد، و از طرفى بسيارى از اتهامات و شك و ترديدهاى افراد شكاك را از خود دور ساخته و يا حداقل از شدت آنها بكاهد.
اين بود چيزى كه مى توانستيم در اين فرصت كوتاه از حادثه فوق ، به طور اختصار براى شما بيان كنيم .
موضع اميرالمؤ منين (ع ) در شورا و سوگندهاى حضرت به مواضع و فضائل خود و اقوال پيامبر درباره اش ، هر گونه دورانديشى عمر را باطل كرد و موجب تثبيت همان شك و ترديدهايى گرديد كه عمر از آن بيم داشت ، و حتى آن را شعله ور گردانيد.
چرا امام حسن (ع ) حضور در شورا پذيرفت ؟ بايد متذكر شد كه اين نيز درست مانند حضور على (ع ) در اين شورا بود چه اميرالمؤ منين (ع ) در شورا شركت كرد تا علامت سؤ ال بزرگى در مقابل نظر عمر قرار دهد كه گفته بود: نبوت و امامت ابدا در يك خاندان جمع نمى شود؛يعنى حضرت مى خواست بفهماند كه اگر امامت و نبوت قابل جمع در يك خانواده نيست ، پس چرا خود وى على (ع ) را كانديد خلافت كرده است ؟! از طرف ديگر امام (ع ) قصد داشت كه نگذارد مساءله امامت به فراموشى سپرده شود؛ از اين رو لازم دانست با شركت خود در شوراى كذايى ، اين مساءله را در وجدان و شعور امت اسلامى زنده نگه دارد.
حضور امام حسن (ع ) نيز در اين شورا، بدين معنا بود كه از عمر اعتراف بگيرد كه وى از كسانى است كه حق دارد در امور سياسى و حتى بزرگ ترين و خطرناك ترين مساءله اى كه امت پيش روى دارد، مشاركت داشته باشد، و همين كه مردم نظاره گر شركت حضرت در اين شورا باشند، به حضرت امكان خواهد داد كه در آينده در قضاياى سرنوشت ساز، نظر خويش را اعلام كند، هر چند از وى پذيرفته نشود از سوى ديگر مى خواست به مردم نشان دهد كه مى توان گفت : ((نه )) و ميل داشت طواغيت اين كلمه را با گوش ‍ خود بشنوند و تنها به اين دليل كه يك نفر هاشمى گفته ، نتوانند آن را رد كنند چه ، حالا حضرت مى تواند نگويد كه عمر (همان كسى كه تنها گفته هاى ويقابل قبول است ) شركت بنى هاشم را در قضاياى مهم و سرنوشت ساز سياسى و حتى در همين مساءله پذيرفته است .
آرى ، همه اين مطالب مى تواند توجيه گر و بلكه دليلى بر رجحان و حتى حتمى بودن مشاركت امام حسن (ع ) در شورا و اجابت خواسته عمر در اين زمينه باشد.
همچنين امام حسن (ع ) با اين عمل خود از عمر اعتراف گرفت كه وى كسى است كه بايد مردم با نظر تقدس به وى بنگرند و در اين حد با حضرتش ‍ معامله كنند. اين چيزى جز نتيجه اقوال و مواضع رسول اكرم (ص ) در قبال حسنين (ع ) نمى باشد، كه عمر و ديگر صحابه از حضرت ديده و شنيده بودند.
بنابراين هر كس با آن دو طور ديگرى رفتار كند- هر چند از طرف عمر نصب شده و به او اطمينان داده باشد و مورد محبت و احترام او نيز باشد - متعدى و ظالم است ؛ حتى خط و راءى كسى كه بر مردم حكمرانى دارد و علاقه و ارتباط خود را با وى به رخ ديگران مى كشد، در اين باره ، با اين نظر عمر اختلاف دارد.
آرى ، همان طور كه ديديم امام رضا (ع ) فرمود:
  ((ان الذى دعاه للدخول فى ولاية العهد، هو نفس الذى دعا اميرالمؤ منين للدخول فى الشوى ؛))
آنچه مورد پذيرش ولايت عهدى از سوى حضرت شد، همان چيزى است كه اميرالمؤ منين (ع ) را وادار كرد تا در شورا شركت كند.))
ما اين مطلب را دركتاب خود، زندگانى سياسى امام رضا (ع ) توضيح داده ايم بدان جا رجوع كنيد.

منبع:نامشخص

ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 1327
 بازدید امروز : 117
 کل بازدید : 5701893
 بازدیدکنندگان آنلاين : 3
 زمان بازدید : 0/1563

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))