عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
جمعه ١٠ فروردين ١٤٠٣
شهادت حضرت امام محمّد تقى عليه السلام

 

شهادت حضرت امام محمّد تقى عليه السلام


 شهادت حضرت امام محمّد تقى عليه السلام  


مكشوف باد كه چون ماءمون حضرت جواد عليه السلام را بعد از فوت پدر بزرگوارش به بغداد طلبيد و دختر خوب را تزويج آن حضرت نمود، آن جناب چندى كه در بغداد بود از سوء معاشرت ماءمون منزجر گرديد از ماءمون رخصت طلبيد و متوجه حج بيت اللّه الحرام شد و از آنجا به مدينه جد خود معاودت فرمود و در مدينه توقف فرمود و بود تا ماءمون وفات كرد و معتصم برادر او غصب خلافت كرد و اين در هفدهم رجب سال دويست و هيجده هجرى بوده .
و چون معتصم خليفه شد از وفور استماع فضايل و كمالات آن معدن سعادت و خيرات نائره حسد در كانون سينه اش اشتعال يافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بغداد طلبيد آن حضرت چون اراده بغداد نمود حضرت امام على النقى عليه السلام را خليفه و جانشين خود گردانيد در حضور اكابر شيعه و ثقات اصحاب خود نص صريح بر امامت آن حضرت نمود و كتب علوم الهى و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهى و ساير پيغمبران را به دو فرزند خود تسليم فرمود و دل بر شهادت نهاده و فرزند گرامى خود را وداع كرد و با دل خونين مفارقت تربت جد خود اختيار نموده روانه بغداد گرديد و در روز بيست و هشتم محرم سال دويست و بيستم هجرى داخل بغداد شد و معتصم در اواخر همين سال آن حضرت را به زهر شهيد كرد.
و كيفيت شهادت آن مظلوم به اختلاف نقل شده ، اشهر آن است كه زوجه اش ‍ ام الفضل دختر ماءمون به تحريك عمويش معتصم آن حضرت را مسموم كرد؛ چه آنكه امّالفضل از آن حضرت منحرف بود به سبب آنكه آن جناب ميل به كنيزان و زنان ديگر خود مى فرمود و مادر امام على النقى عليه السلام را بر او ترجيح مى داد به اين سبب ام الفضل هميشه از آن حضرت در تشكى بود و در زمان حيات پدرش ‍ مكرر به نزد او شكايت مى كرد و ماءمون گوش به سخن او نمى داد به سبب آنچه با امام رضا عليه السلام نموده بود ديگر تعرض و اذيت كردن اهلبيت رسالت را مناسب دولت خود ندانست مگر يك شب كه امّالفضل رفت نزد پدر و شكايت كرد كه حضرت جواد عليه السلام زنى از اولاد عمر ياسر گرفته و بدگويى براى آن حضرت كرد ماءمون چون مست شراب بود در غضب شد و شمشير برداشت و آمد به بالين آن حضرت و چند شمشير بر بدن آن جناب زد كه حاضرين گمان كردند كه بدن آن جناب پاره پاره شد چون صبح شد ديدند آن حضرت سالم است و اثر زخمى در بدن ندارد چنانكه در فصل سوم آن خبر تحرير يافت .
و بالجمله : از ( كتاب عيون المعجزات ) نقل شده كه چون حضرت جواد عليه السلام وارد بغداد شد و معتصم انحراف ام الفضل را از آن حضرت دانست او را طلبيد و به قتل آن حضرت راضى كرده زهرى براى او فرستاد كه در طعام آن جناب داخل كند ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود كرده به نزد آن امام مظلوم آورد و چون حضرت از آن تناول نمود اثر زهر در بدن مباركش ظاهر شد و ام الفضل از كرده خود پشيمان شد و چاره اى نمى توانست كرد گريه و زارى كرد، حضرت فرمود: الحال كه مرا كشتى گريه مى كنى ، به خدا سوگند كه به بلايى مبتلا خواهى شد كه مرهم پذير نباشد چون آن نونهال جويبار امامت در اول سن جوانى از آتش زهر دشمنان از پا درآمد معتصم ام الفضل را به حرم خود طلبيد و در همان زودى ناسورى در فرج او به هم رسيد و هر چه اطباء معالجه كردند مفيد نيفتاد تا آنكه از حرم معتصم بيرون آمد و آنچه داشت از مال دنيا صرف مداواى آن مرض كرد و چنان پريشان شد كه از مردم سؤ ال مى كرد و با بدترين احوال هلاك شد و زيانكار دنيا و آخرت گرديد.(87) و مسعودى در ( اثبات الوصية ) نيز قريب به همين نقل كرده الا آنكه گفته : معتصم و جعفر بن ماءمون هر دو ام الفضل را واداشتند بر كشتن آن حضرت و جعفر بن ماءمون به سزاى اين امر در حال مستى به چاه افتاد او را مرده از چاه بيرون آوردند.(88)
و علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعيون ) نقل كرده كه چون مردم با معتصم بيعت كردند متفقد احوال حضرت امام محمّد تقى عليه السلام شد و به عبدالملك زيات كه والى مدينه بود نامه نوشت كه آن حضرت را با ام الفضل روانه بغداد كند. چون حضرت داخل بغداد شد به ظاهر اعزاز و اكرام نمود و تحفه ها براى آن حضرت و ام الفضل فرستاد پس شربت حماضى براى آن حضرت فرستاد با غلام خود استناس [يا ( اشناس ) ] نام و سر آن ظرف را مهر كرده بود چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گفت : اين شربتى است كه خليفه براى خود ساخته و خود با جماعت مخصوصان خود تناول نموده و اين حصه را براى شما فرستاده است كه با برف سرد كنيد و تناول نماييد و برف با خود آورده بود و براى حضرت شربت ساخت . حضرت فرمود كه باشد در وقت افطار تناول نمايم ، گفت : برف آب مى شود و اين شربت را سرد كرده مى بايد تناول نمود، و هرچند آن امام غريب مظلوم از آشاميدن امتناع نمود آن ملعون مبالغه را زياده كرد تا آنكه آن شربت زهرآلود را دانسته به ناكام نوشيد و دست از حيات كثير البركات خود كشيد.
و شيخ عياشى روايت كرده از زرقان صديق و ملازم ابن ابى داود قاضى كه گفت :


روزى ابن ابى داود از مجلس معتصم غمگين به خانه آمد از سبب اندوه او سؤ ال كردم گفت : امروز از جهت ابى جعفر محمّد بن على چندان بر من سخت گذشت كه آرزو كردم كاش بيست سال قبل از اين فوت شده بودم . گفتم : مگر چه شده ؟ گفت : در مجلس خليفه بوديم كه دزدى را آوردند كه اقرار به دزدى خود كرده بود و خليفه خواست حد بر او جارى كند، پس علما و فقها را در مجلس خود جمع كرد و محمّد بن على را نيز حاضر كرد. پس پرسيد از ما كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ من گفتم : بايد از بند دست قطع كرد. گفت : به چه دليل ؟ گفتم : به جهت آيه تيمم ( فَامْسَحُوا بِوُجوُهِكُمْ وَ اَيْدِيَكُمْ ) ؛(89) چه آنكه خداوند در اين آيه دست را بر كف اطلاق فرموده و جمعى از اهل مجلس نيز با من موافقت كردند و بعضى ديگر از فقها گفتند: بايد دست را از مرفق قطع كرد و آنها استدلال كردند به آيه وضو و گفتند كه خداوند فرموده ( وَ اَيْدِيَكُمْ اِلَى الْمَرافِق ) ،(90) پس دست تا مرفق است . پس معتصم متوجه امام محمّد تقى عليه السلام شد و گفت : شما چه مى گوييد؟ فرمود: حاضرين گفتند و تو شنيدى . گفت : مرا با گفته ايشان كارى نيست آنچه تو مى دانى بگو. حضرت فرمود: مرا از اين سؤ ال معاف دار. خليفه او را سوگند داد كه البته بايد بگويى . حضرت فرمود: الحال كه مرا سوگند دادى پس مى گويم كه حاضرين تمام خطا كردند در مساءله بلكه حد دزد آن است كه چهار انگشت او را قطع كنند و كف او را بگذارند. گفت : به چه دليل ؟ فرمود: به جهت آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده در سجود هفت موضع بايد به زمين برسد كه از جمله دو كف دست است پس هرگاه دست دزد از بند يا مرفق بريده شود كفى براى او نمى ماند كه در عبادت خدا به آن سجده كند و مواضع سجده حق خدا است و كسى را بر آن حقى نيست كه قطع كند چنانكه حق تعالى فرموده : ( وَ اِنَّ الْمَساجِدَ للّهِ ) .(91) معتصم كلام آن حضرت را پسنديد و امر كرد كه دست دزد را از همانجا كه حضرت فرموده بود قطع كردند اين هنگام بر من حالتى گذشت كه گويا من برپا شد و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .
زرقان گفت : بعد از سه روز ديگر ابن ابى داود نزد خليفه رفت و در پنهانى با وى گفت كه خيرخواهى خليفه بر من لازم است و امرى كه چند روز قبل از اين واقع شد مناسب دولت خليفه نبود؛ زيرا كه خليفه در مساءله اى كه براى او مشكل شده بود علماى عصر را طلبيد و در حضور وزراء و مستوفيان و امراء و لشكريان و ساير اكابر و اشراف از ايشان سؤ ال كرد و ايشان به نحوى جواب دادند پس در چنين مجلسى از كسى كه نصف اهل عالم او را امام و خلفه مى دانند و خليفه را غاصب حق او مى شمارند سؤ ال كرد و او بر خلاف جميع علماء فتوى داد و خليفه ترك گفته همه علماء كرده به گفته او عمل كرد اين خبر در ميان مردم منتشر شد و حجتى شد براى شيعيان و مواليان او، معتصم چون اين سخنان را بشنيد رنگ شومش متغير شد و تنبهى براى او حاصل گرديد و گفت خدا تو را جزاى خير دهد كه مرا آگاه كردى بر امرى كه غافل از آن بودم .
پس روز ديگر يكى از نويسندگان خود را طلبيد و امر كرد آن حضرت را به ضيافت خود دعوت نمايد و زهرى در طعام آن جناب داخل نمايد آن بدبخت حضرت را به ضيافت طلبيد آن جناب عذر خواست و فرمود مى دانيد كه من به مجلس شما حاضر نمى شوم ، آن ملعون مبالغه كرد كه غرض اطعام شما است و متبرك شدن خانه ما به مقدم شريف شما و هم يكى از وزارء خليفه آرزوى ملاقات شما را دارد و مى خواهد كه به صحب شما مشرف شود. پس چندان مبالغه كرد تا آن امام مظلوم به خانه او تشريف برد چون طعام آوردند و حضرت تناول فرمود اثر زهر در گلوى خود يافت و برخاست و اسب خود را طلبيد كه سوار شد، صاحب منزل بر سر راه آمد و تكليف ماندن كرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من نمودى اگر در خانه تو نباشم از براى تو بهتر خواهد بود و به زودى سوار شد و به منزل خود مراجعت كرد چون به منزل رسيد اثر آن زهر قاتل در بدن شريفش ظاهر شد و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه مرغ روح مقدسش به بال شهادت به درجات بهشت پرواز كرد. صلوات اللّه عليه . انتهى .(92)
پس جنازه آن جناب را بعد از غسل و كفن آوردند در مقابر قريش در پشت سر جد بزرگوارش امام موسى عليه السلام دفن نمودند، و به حسب ظاهر واثق باللّه بر آن حضرت نماز خواند و لكن در واقع حضرت امام على النقى عليه السلام از مدينه به طى الا رض آمد و متصدى غسل و كفن و نماز و دفن پدر بزرگوارش  شد.(93)
و در ( كتاب بصائرالدرجات ) روايت كرده از مردى كه هميشه با حضرت امام محمّد تقى عليه السلام بود گفت : در آن وقتى كه حضرت در بغداد بود روزى در خدمت حضرت امام على النقى عليه السلام در مدينه نشسته بوديم و آن حضرت كودك بود و لوحى در پيش داشت مى خواند ناگاه تغيير در حال آن حضرت ظاهر شد پس برخاست و داخل خانه شد ناگاه صداى شيون شنيديم كه از خانه آن حضرت بلند شد بعد از ساعتى حضرت بيرون آمد از سبب آن احوال پرسيديم ، فرمود كه در اين ساعت پدر بزرگوارم وفات فرمود! گفتم : از كجا معلوم شما شده ؟ فرمود كه از اجلال و تعظيم حق تعالى مرا حالتى عارض شد كه پيش از اين در خود چنين حالتى نمى يافتم از اين حالت دانستم كه پدرم وفات كرده و امامت به من منتقل شده است . پس بعد از مدتى خبر رسيد كه حضرت در همان ساعت به رحمت الهى واصل شده است .(94) و در تاريخ وفات حضرت جواد عليه السلام اختلاف است ، اشهر آن است كه در آخر ماه ذى قعده سال دويست و بيستم هجرى شهيد شد و بعضى ششم ذى حجه گفته اند و اين بعد از دو سال و نيم فوت ماءمون بود چنانچه خود آن حضرت مى فرمود: ( اَلْفَرَجُ بَعْدَ الْمَاءْمُونِ بِثَلاثينَ شَهرا ) . و مسعودى وفات آن حضرت را در پنجم ذى حجه سال دويست و نوزده ذكر نموده و در وقت وفات از سن شريفش بيست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود.(95)
___________________________

87- ( عيون المعجزات ) ص 132، چاپ اءعلمى ، بيروت .
88- ( اثبات الوصية ) ص 227، چاپ انصاريان ، قم .
89- سوره مائده (5)، آيه 6.
90- سوره مائده (5)، آيه 6.
91- سوره جن (72)، آيه 18.
92- ( جلاءالعيون ) ص 968  970.
93- ( جلاءالعيون ) ص 970.
94- ( بصائرالدرجات ) ص 467، جزء9، باب 21.
95- ( مروج الذهب ) 3/464.

منبع:http://www.deabel.ir/content/index.php?option=com_content&task=view&id=180&Itemid=48

 

ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 1153
 بازدید امروز : 239
 کل بازدید : 5679381
 بازدیدکنندگان آنلاين : 1
 زمان بازدید : 0/1406

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))