عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
سه شنبه ٠٤ ارديبهشت ١٤٠٣
زندگینامه علامه آیت الله سیدمحمدحسن میرجهانی طباطبایی (ره)

» زندگینامه علامه آیت الله سیدمحمدحسن میرجهانی طباطبایی (ره)

دوشنبه، بیست و دوم ذیقعده سال 1319ش، مطابق با سال 1279ق. همسر «میر سید علی محمدآبادی جرقویه ای اصفهانی» فرزندی به دنیا آورد که اسمش را «محمدحسن» گذاشتند. محمد حسن پنج ساله بود که به مکتب رفت. قرآن را در هفت سالگی یاد گرفت و بعد شروع به فراگیری صرف و نحو کرد. قسمتی از کتاب سیوطی را هم نزد یکی از علمای محل سکونتشان یاد گرفت. تحصیل را در حوزه علمیه اصفهان و مدرسه صدر بازار ادامه داد. در اصفهان از محضر اساتیدی مثل: شیخ محمد علی حبیب آبادی و شیخ علی یزدی استفاده کرد و فقه، اصول و منطق را یاد گرفت. سطوح عالی را در خدمت مرحوم حجه الاسلام حاج شیخ محمد رضا رضوی خوانساری و مرحوم میرزا احمد اصفهانی و مرحوم آیت الله شیخ محمد علی فتحی دزفولی و آیت الله حاج سید ابوالقاسم دهکردی گذراند. در همان حال از دروس خارج آیات عظام حاج میرزا محمد رضا مسجدشاهی و آخوند ملاحسین فشارکی (ره) هم استفاده کرد.

سال 1305ق. به نجف اشرف رفت و از محضر بزرگانی همچون آیت الله رجالی، حاج شیخ عبدالله مامقانی و آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی(ره) بهره برد. جنبه های والای روحانی و اخلاقی، او را یکی از یاران خاص آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) قرار داد. به حدی که بعداز مدتی مسئولیت تنظیم و ترتیب نوشته ها؛ و امور مالی آیت الله اصفهانی به علامه میرجهانی واگذار شد. در این زمان بود که پدرش اصرار کرد به اصفهان بیاید. او هم همه چیز را گذاشت و به اصفهان آمد. اما پس از مدتی پدرش را از دست داد و راهی شهر مشهد شد. و هفت سال در جوار حضرت علی بن موسی الرضا(ع) از انوار آن مضجع شریف بهره ها برد.

علامه میرجهانی در این ایام فعالیت های علمی اش را ادامه داد. در کتابخانه آستان قدس رضوی نسخ خطی قدیمی را تصحیح می کرد. بقیه اوقاتش را هم به تدریس و نوشتن می گذراند. محل اصلی فعالیت های ایشان در مشهد، دو حجره در صحن عتیق بود. بعد از هفت سال به تهران نقل مکان کرد و در آنجا نیز به تبلیغ و تألیف مشغول شد که حاصل این تلاش بی‌وقفه، آثار ارزشمند بسیاری است.

تشرف به محضر امام زمان
می فرمودند: به دستور استادم آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) برای اصلاح برخی از امور و کارها از نجف اشرف رفتم به سامرا پول هم زیاد با خود برده بودم. اول پول ها را بین اهل علم و خدام حرم عسکریین(ع) تقسیم کردم. مخصوصاً برای آسایش و امنیت بیشتر زائران، به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بیشتری دادم. به همین دلیل آنها برای من احترام بیشتری قائل بودند. یک بار کلیددار حرم گفت: آقا اگر در این مدت که اینجا تشریف دارید، امری داشتید، من در خدمت حاضرم. من هم از او خواهش کردم که اجازه بدهد شب ها در حرم عسکریین(ع) بمانم و دعا کنم. آنها هم قبول کردند. ده شب در حرم مطهر عسکریین(ع) می ماندم و آنها در را به روی من می بستند و می رفتند. اذان صبح می آمدند و در را باز می کردند. شب دهم شب جمعه بود. توی حرم خیلی دعا کردم و زیارت و تشرف به خدمت مولایم حضرت صاحب الامر(عج) را خواستم. موقع صبح که در را باز کردند، بعد از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم. چون هنوز آفتاب نزده بود و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفتم و از پله های سرداب پایین رفتم. وقتی به صحن سرداب رسیدم، دیدم بدون اینکه چراغی باشد آنجا روشن است. آقای بزرگواری هم نزدیک صفّه مخصوص نشسته بود و ذکر می گفت. از جلوی او گذشتم. سلام کردم و مقابل صفّه ایستادم. زیارت آل یاسین را خواندم و ایستادم به نماز و زیارت، در حالی که جلوتر از آن آقا بودم. بعد از نماز «دعای ندبه» را خواندم وقتی به جمله «و عرجت بروحه إلی سمائک» رسیدم، آن آقا گفتند:این جمله از ما نرسیده بگویید «و عرجت به إلی سمائک» بعد گفتند:«هیچ وقت بر امامت تقدم نکن».

دعا را تمام کرده و به سجده رفتم. در سجده بود که چیزهای دیگری به ذهنم آمد. اینکه سرداب بدون چراغ روشن بود، اینکه آن »آقا« گفت این جمله دعای ندبه از ما نرسیده، اینکه تذکر داد چرا بر امامت مقدم شده ای؟ فهمیدم چیزی که در حرم مطهر حضرت عسگری(ع) از خدا خواستم، نصیبم کرده است. از سجده که سر برداشتم، خواستم دامن حضرت را بگیرم و با ایشان صحبت کنم، حاجاتم را بخواهم، اما دیگر دیر شده بود. سرداب تاریک بود و هیچ کس هم جز من آنجا نبود .

کرامات و بخشش :

علامه میرجهانی در کنار همه فضایل و ویژگیهایی که داشتند از خط زیبایی نیز برخوردار بودند. در زمان جوانی یکی از ثروتمندان جرقویه (محله تولد و سکونت علامه در کودکی و نوجوانی) از ایشان در خواست می کند که یک قرآن با خط زیبا برایش بنویسند و در مقابل سی تومان (به ارزش حدود هشتاد سال پیش) به علامه بپردازد. علامه میرجهانی پس از کتابت قرآن، آن را می برند و تحویل او می دهند. اما آن فرد به هر دلیل از پرداخت سی تومان مقرر خودداری می کند و در عوض غلات زیاد ( گندم، جو، ارزن و …) به آقا می دهد و علامه آنها را در انبار منزل ذخیره می کنند.

پس از مدتی قحطی منطقه آنها را فرا می گیرد و قیمت غله بسیار بالا می رود. در چنین شرایطی افراد سودجو و طماعی پیدا می شوند که از فرصت سوء استفاده کرده، پول و اشیاء قیمتی مردم از قبیل طلا، نقره و … را به قیمت کم و ناچیز گرفته و در قبلا آنها مقدار اندکی غلات با قیمت گزاف می دهند. علامه هنگامیکه اوضاع را این چنین می بینند اعلام می کنند: هر کس احتیاج به غلات دارد بیاید، وسایل و اشیائی ودیعه بگذارد و غلات مورد نیاز خود را ببرد. درضمن اسم صاحبان آنها را هم یادداشت می نموده اند. بعد از سه ماه که با الطاف حضرت حق (جل و علی) قحطی بر طرف می شود، علامه اعلام می کنند که افراد بیایند و وسایل به ودیعه گذاشته شده را بگیرند، و در مقابل غلات هیچ بهایی از مردم دریافت نمی کنند.

زمانی که آیهٔ الله میرجهانی ساکن تهران بودند مسجدی بود که شرایط مناسبی داشت و اهل مسجد از آقا درخواست کرده بودند امامت جماعت آنجا را عهده دار شوند اما ایشان قبول نمی کردند. بعضی ها به ظاهر ایشان را نصیحت می کردند و می گفتند: شما چرا امامت جماعت را تقبل نمی کنید. اگر فبول کنید مردم نیز به فیض می رسند در ضمن اینکه برای شما هم چندان مشکل نیست. علامه در جواب (به این مضمون) فرمودند: وقتی امام جماعت وارد مسجد می شود، صفوف آماده جماعت را می بیند و خادم برای ورود آقا صلوات می فرستد و مردم هم سلام و احترام می کنند، امام جماعت یک حالت خوشی پیدا می کند و همین خوشی هوای نفس است. شما که امامت جماعت را می پذیرید افراد نفس کشته ای هستید، اما من می ترسم. وقتی ایشان این مطلب را فرمودند مخاطب ایشان که در آن زمان امامت جماعت مسجد قائم را برعهده داشتند کناره گیری کرده و هر چه مردم اصرار نموده و متوسل به بیت آیهٔ میلانی و آیهٔ الله قمی شدند باز نگشتند.

از عقاید قطعی و اختصاصی شیعیان بحث رجعت می باشد. به این معنا که در زمان ظهور قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) ائمه و خوبان خوب، و هم چنین اشقیاء و بدان بد باز می گردند تا علاوه بر جزاء و پاداش اخروی در همین دنیا هم شاهد عزت اولیا و ذلت اعداء باشند و هر کدام بهره خود را از این دنیا برگیرند. آقای جلوانی می گویند: علامه در یکی از سخنرانیها بیان نموده بودند که: من زمان ظهور ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) زنده هستم و آن زمان را درک خواهم کرد. بعد از فوت علامه شخصی خواب ایشان را می بیند و سوال می کند: مگر شما نفرموده بودید در زمان ظهور زنده هستید و آن زمان را درک می کنید؟ آقا فرموده بودند : من خودم خواستم که بروم و زمان آقا امام زمان بر می گردم.

هر چند علامه شیفته و علاقمند به تمام اهلبیت و حضرت صاحب الامر( ع) بودند، اما ارادت و احترام خاصی نسبت به کریم آل طه حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) داشتند و ایام ولادت و شهادت این ابر مرد مظلوم دنیای اسلام را ارج می نهادند.علامه می فرمودند:خود حضرت امام حسین (علیه السلام) ، نیز شیفته امام حسن علیه السلام بوده است.لازم به ذکر است که آیه الله میرجهانی خودشان هم از سادات حسنی بودند.

علامه میرجهانی در زمان کودکی و نوجوانی، نزد استادی به نام «غلامعلی» آموزش خط می دیده اند و به استاد خود علاقه وافری داشته اند. پس از چندی استاد ایشان فوت می کند و ایشان یک عصر جمعه برای زیارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن می کنند تا اینکه هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد.در این هنگام صدایی به گوش علامه می رسد که: فرزندم محمدحسن، برگرد که مادرت منتظر و دلواپس توست.ایشان به منزل باز می گردند و می بینند که مادرشان دلواپس ایشان شده و منتظر است.

دستخط علامه آیت الله سید محمد حسن میرجهانی (ره )

علامه می فرمودند: سی یا چهل روز بود که از مدرسه صدر بیرون نرفته بودم. حتی برای گرفتن نان و غذا، زیرا از جرقویه ( زادگاه ایشان ) نان خشک و غیره آورده بودم. تا اینکه غذا تمام شد و سه روز بود که چیزی برای خوردن نداشتم پولی هم نبود تا چیزی بخرم و روی درخواست کردن از کسی را هم نداشتم. تا اینکه دیدم یکی از طلبه ها کاهو گرفته و مشغول شستن آنهاست و برگهای زرد آن را دور می ریزد. صبر کردم تا کارش تمام شد. وقتیکه خلوت شد رفتم و برگهای زرد را جمع کردم و با عجله به حجره بردم تا رفع گرسنگی نموده و تلف نشوم.

پس از مدتی مجبور شدم به طرف میدان امام بروم (شاید برای استحمام).از مدرسه بیرون آمده و به بازار رفتم. به محض ورود به بازار حیوانات بسیاری را دیدم و دانستم که آنها همان اهل بازار هستند وحشت مرا فرا گرفت. فقط دو نفر را به صورت انسان مشاهده نمودم یکی آقا سیدجعفر ساعت ساز که شغلش تعمیر و فروش ساعت بود و دیگری شغلش ترمه فروشی اما بقیه همگی حیوان بودند. در حالی که می رفتم از ترس عبای خود را روی سرم کشیدم تا کسی را نبینم. ولی از از دیدن پای افرادی که از کنارم می گذشتند وحشت می کردم تا اینکه نزدیک حمام شاه (نزدیک میدان امام) رسیدم و احساس کردم که از ترس دیگر قادر به حرکت نیستم. به مدرسه بازگشتم استادم آقای سیدمحمدرضا خراسانی (ره) مرا دید و گفت: چه پیش آمده است؟ دعوا کرده ای که رنگ صورتت تغییر کرده؟

جریان را برایشان تعریف کردم. استاد هم فوری خادم مدرسه به نام مشهدی عباس را صدا زد و یک کاسه با مقداری پول به او دادند و فرمودند: برو از بازار سیرابی بگیر و بیاور وقتی آورد به من فرمود: از این طعام بخور، من نخوردم و ایشان اصرار نمود و گفتند: من استاد تو هستم و امر من بر تو لازم است. من هم به اکراه از آن طعام خوردم و پس از آن به حالت عادی برگشتم و دیگر همه را به صورت انسان می دیدم.

منبع : کتاب به سوی محبوب

ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 3277
 بازدید امروز : 262
 کل بازدید : 5700092
 بازدیدکنندگان آنلاين : 2
 زمان بازدید : 0/1406

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))