عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
شنبه ٠١ ارديبهشت ١٤٠٣
يعقوب (ع )

فهرست >>

يعقوب (ع )
نام يعقوب در قرآن كريم ، به جز در داستان ابراهيم خليل ، بيشتر در سوره يوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذكر شده و به طور جداگانه از يعقوب كمتر يادشده است ، به ويژه از داستان ازدواج او با دختران لابان وغيره كه در تواريخ به اجمال و تفصيل نقل شده ، ذكرى به ميان نيامده است . فقط بعضى از مفسران گفته اند: آيه 23 سوره نساء كه درباره حرمت ازدواج دوخواهر و جمع كردن ميان آن دو در اسلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بيان فرموده ، اشاره به داستان ازدواج يعقوب با دختران لابان است ، به شرحى كه خواهد آمد.
در روايات هم از پيغمبر گرامى اسلام و ائمه بزرگوار چيزى در اين باره ذكر نشده و به دست ما نرسيده است ، از اين داستان مزبور با آن ويژگى هايى كه ذكر شده ، چندان اعتبار و سندى براى ما ندارد.
اما آن چه در قرآن كريم در خصوص يعقوب ذكر شده ، يكى داستان تحريم يك نوع خوردنى است كه يعقوب برخود حرام كرد و در ضمن آن لقب اسرائيل را نيز خدا به وى داد و ديگر وصيت او به پسرانش و گفتارى است كه آن حضرت هنگام مرگ به فرزندان خويش فرموده است . در جاهاى ديگر قرآن يا نام آن حضرت به دنبال نام ابراهيم و اسحاق ذكر شده يا همراه با نام فرزندانش اسباط و در ضمن سرگذشت يوسف و برادارن او آمده است .
آن چه يعقوب بر خود حرام كرده و معناى اسرائيل 
در مورد آنچه يعقوب برخود حرام كرده بود در سوره آل عمران چنين بيان شده است :همه خوردنى ها بر فرزندان اسرائيل حلال بود، مگر آن چه اسرائيل برخود حرام كرده بود پيش از آن كه تورات نازل گردد.(411)
دراين كه آن چه يعقوب بر خود حرام و تورات آن را حلال كرد اختلاف است و بيشتر مفسران گفته اند: يعقوب مبتلا به بيمارى عرق النساء شد و براى برطرف شدن آن نذر كرد كه اگر خدا او را شفا دهد،ديگر گوشت شتر، كه محبوب ترين غذاى او بود، نخورد.(412)
در حديثى كه كلينى در كافى كه كلينى در كافى و على بن ابراهيم و عياشى در تفسيرخود از امام صادق (ع ) روايت كرده اند،آن حضرت فرمود: اسرائيل هرگاه گوشت شتر مى خورد به درد پهلو و كمر مبتلا مى شد، از اين رو گوشت شت را برخود حرام كرد.(413)
و در معناى اسرائيل (لقب يعقوب ) اختلاف است . طبرى روايتى نقل كرده و آن را مشتق از سيروسفر دانسته و مى گويد: در داستان اختلاف ميان يعقوب و برادرش عيص ، يعقوب از فلسطين گريخت و به فدان آرام رفت . او شب ها حركت مى كرد و روزها مخفى مى شد، به اين دليل اسرائيل ناميده شد.
مرحوم صدوق در قولى كه از كعب الاخبار نقل كرده ، گفته است : اين كه يعقوب را اسرائيل گفتند، به سبب آن بود كه يعقوب خدمت كار بيت المقدس بود و هنگام ورود نخستين كسى بود كه بدان جا وارد مى شد و هنگام بيرون آمدن نيز آخرين نفرى بود كه بيرون مى رفت و چراغ هاى آن جا روشن مى كرد. اما صبح كه مى آمد، مى ديد چراغ ها خاموش ‍ است تا اين كه شبى را در مسجد بيت المقدس به كمين نشست .
ناگهان متوجه شد كه يكى از جنيان بيامد و چراغ ها را خاموش كرد. يعقوب برخاسته و او را بگرفت . جنّى كه چنان ديد او را به ستون مسجد بست و اسير كرد و هنگام صبح ، مردم او را اسير وبسته ديدند و چون نام آن جنى ايل بود او را اسرائيل خواندند.(414)
ولى در روايتى كه از امام صادق (ع ) آمده ، آن حضرت فرمودند كه معناى اسرائيل ، عبداللّه است ، زيرا اسرا به معناى عبد است و ايل هم نام خداى عزوجل مى باشد. در روايت ديگر است كه اسراء به معناى قوّت و ايل هم نام خداست ، پس معناى اسرائيل : نيروى خداست .(415) در كتاب معانى الاخبار نيز همين دو معنا را براى اسرائيل ذكر كرده است .(416) مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيان گويد:اسرائيل اللّه يعنى بنده خالص خدا.(417)
سخن يعقوب با فرزندان هنگام مرگ 
موضوع ديگرى كه در قرآن كريم درباره يعقوب آمده ، وصيتى است كه به پسران خود در وقت مرگ كرد و در سوره بقره آمده است :
ابراهيم پسران خود را وصيت كرد و يعقوب نيز به پسرانش وصيت كرد (وگفت :) اى پسران من ! خدا اين دين را براى شما برگزيد.نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد. آيا شما حاضر بوديد در آن هنگام كه مرگ يعقوب در رسيد و به پسران خود گفت : پس از من چه مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق ، خداى يگانه را مى پرستيم و تسليم فرمان اوييم .(418)
چنان كه مفسران گفته اند، منظور از اين آيات اين است كه دين حق و آيين درستى كه ابراهيم و فرزندان او آوردند، اسلام است و اين كه يهوديان به يعقوب نسبت مى دهند كه هنگام مرگ خود به فرزندانش سفارش كرد كه هميشه بر دين يهود باشيد، تهمتى بيش نيست و آن بزرگوار چنين چيزى به پسران خود نگفته است .
موضوعات ديگرى نيز در زندگى حضرت يعقوب در تاريخ آمده كه در زير مى خوانيد:1. علت نام گذارى يعقوب 
طبرى ، ابن اثير و بعضى از مفسران از سدّى ، ابن عباس و ديگران نقل كرده اند كه يعقوب و برادرش عيص دوقلو بودند و با هم به دنيا آمدند، با اين كه يعقوب بزرگ تر از عيص بود، اما عيص زودتر به دنيا آمد. علتش آن بود كه دو برادر، هنگام خروج از رحم مادر به نزاع پرداختند و هريك خواست قبل از ديگرى به دنيا آيد تا اين كه عيص به يعقوب گفت : به خدا اگر تو پيش از من خارج شوى در شكم مادر خواهم ماند و او را هلاك خواهم كرد. يعقوب كه چنان ديد عقب رفت و عيص جلو آمد و به همين علت او را عيص ناميدند، چون عصيان كرده و پيش از يعقوب بيرون آمد. يعقوب را هم كه هنگام آمدن پاشنه پاى عيص را - كه در لغت به معنى عقب است - گرفته بود، يعقوب خواندند. اين مطلبى است كه حضرات گفته اند و از تورات نيز قريب بدين مضمون نقل شده است .
اما در روايات شيعه در حديثى كه صدوق در علل الشرائع از امام صادق (ع ) روايت كرده و در معانى الاخبار نيز مختصر آن را بدون سند ذكر كرده است ، از نزاع يعقوب و عيص درشكم مادر و اين كه يعقوب پاشنه عيص را گرفته و سخنانى كه از عيص نقل كرده بودند، اثرى نيست و اصل داستان و علت نام گذارى يعقوب اين گونه بيان شده است : يعقوب و عيص دو قلو بودند و نخست عيص به دنيا آمد و بعد يعقوب ، به همين سبب يعقوب ناميده شد، چون عقب برادرش ‍ عيص به دنيا آد.(419)
وچنان چه بنابر پذيرش اين داستان باشد روايت صدوق از هر نظر به پذيرش و قبول سزاوارتر و از هر اشكالى ، سالم و مبرّاست . به علاوه نام عى در بسيارى از تواريخ با سين ضبط شده و در برخى از آن ها عيسو است و به دنبال سين واو نيز وجود دارد كه با علت نام گذارى عيص مطابق نقل طبرى و ابن اثير مناسبت ندارد، واللّه اءعلم .
2. اختلاف يعقوب با عيص 
مطلب ديگرى كه در كتاب هاى ياد شده به اجمال و تفصيل نقل شده ، اين است كه نوشته اند: يعقوب نزد مادرش ‍ رفقه از عيص محبوب تر بود و اسحاق برعكس ، عيص را بيش از يعقوب دوست مى داشت . عيص اهل شكار بود و حيوانات بيابانى را شكار مى نمود. روزى اسحاق كه در پايان عمر نابينا شده بود، به عيص كه بدنى پشمالو داشت گفت : غذايى از گوشت شكار براى من مهيا كن تا همان دعايى را كه پدرم درباره من كرده است ، من نيز درباره تو بكنم . عيص به دنبال تهيه شكار خارج شد و مادرش رفقه كه سخن اسحاق را شنيده بود، از روى علاقه اى كه به يعقوب داشت و مى خواست تا دعاى اسحاق شامل حال او گردد، نزد يعقوب كه برخلاف عيص بدن كم مويى داشت رفت و بدو گفت : برخيز و گوسفندى ذبح و گوشتش را كباب كن و پوستش را هم بپوش و آن را نزد پدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عيص هستم !
يعقوب نيز اين كار را كرد و وقتى نزد اسحاق آمد بدو گفت : پدرجان بخور! اسحاق پرسيد: تو كيستى ؟ يعقوب گفت : من پسرت عيص هستم . اسحاق دستى به سروبدن او كشيد و گفت : بدن ، بدن عيص است ، اما بوى تو بوى يعقوب است . مادرش كه نزدى وى بود گفت : پسرت عيص است . برايش دعا كن . اسحاق گفت : غذا را نزديك بياور. يعقوب غذا را پيش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت : پيش بيا. هنگامى كه يعقوب پس از اين دعا از نزد پدر برخاست و طولى نكشيد كه عيص آمد و به پدر گفت : آن شكارى كه خواستى براى تو آوردم ! اسحاق گفت : پسرجان ! برادرت يعقوب بر تو سبقت گرفت . و همين موضوع سبب غضب عيص بر يعقوب شد. و به دنبال آن سوگند ياد كرد كه يعقوب را بكشد. اسحاق بدو گفت : پسر جان دعايى هم براى تو مانده ، اكنون پيش بيا تا آن دعا را در حق تو بكنم . وقتى عيص ‍ نزديك شد، اسحاق درباره اش دعا كرد كه نژادش بسيار گردند و كسى جز خودشان بر آن ها فرمان روا نشود.
و اين هم مطلبى است كه در مورد اختلاف يعقوب و عيص نقل شده ، ولى در روايات از آن ذكرى به ميان نيامده است و به نظر مى رسد كه مطلب فوق ، جزء اسرائيلياتى است ه از دانشمندان يهود و تورات كنونى به دست مورخان رسيده و گرنه با ساحت مقدس پيمبرانى چون اسحاق و يعقوب سازگار نيست و قرآن كريم آنان را از اين گونه مطالب پاك ساخته و براى مثال ، تنها اين آيات كافى است كه درباره آنان فرموده است :
واذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اولى الايدى و الابصار. انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدّار و انّهم عندنا لمن المصطفين الاخيار؛(420)
بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ياد كن كه صاحبان قوت و بصيرت بودند. ما موهبت ياد سراى آخرت را خاص ‍ ايشان كرديم و به راستى كه آنان در نزد ما از برگزيدگان و نيكان بودند.
3. ازدواج يعقوب با دختران لابان
در كتاب هاى فوق داستان ازدواج يعقوب با ليا (ياليه ) و راحيل دختران دايى خود لابان ، با مختصر اختلافى اين گونه نقل شده است : هنگامى كه يعقوب به تدبيرى كه در بالا گذشت ، دعاى پدر را شامل حال خود گردانيد و عيص سوگند ياد كرد كه او را به جرم اين كار خواهد كشت ، مادرش رفقه (421) بترسيد كه مبادا يعقوب به دست عيص به قتل برسد، از اين رو به يعقوب گفت : اكنون نزد دايى خود لابان برو و بدو ملحق شو. يعقوب براى انجام دستور مادر و ديدار دايى خود لابان به سمت فدان آرام حركت كرد و از ترس عيص شب ها راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا به آن جا رسيد. يعقوب مايل بود با دختر لابان ازدواج كند و او دو دختر به نام هاى ليا و راحيل داشت . ليا از راحيل بزرگ تر بود، اما يعقوب راحيل را مى خواست . وقتى از داييى خود او را خواستگارى كرد، لابان با ازدواج او موافقت كرد، مشروط بر اين كه مدت معينى گوسفندانش را بچراند.
وقتى مدت مزبور به پايان رسيد، لابان دختر بزرگ خود را به همسرى او درآورد و در جواب يعقوب كه گفت : من راحيل را مى خواست ، گفت : رسم ما نيست كه دختر كوچك را قبل از دختر بزرگ شوهر دهيم . اكنون همان اندازه براى ما چوپانى كن تا راحيل را نيز به همسرى تو درآورم و يعقوب دوباره به همان مقدار چوپانى كرد تا وى راحيل را نيز به ازدواج او درآورد.
گفته اند كه ازدواج با دو خواهر در آن زمان جايز بوده و منظور از آيه سوره نساء كه فرمودند:
... وان تجمعوا الّا ما قد سلف ؛
ازدواج با دوخواهر و جمع ميان آن دو نكنيد، مگر آن چه در سابق گذشته است .
همين داستان يعقوب است .(422)
ولى يعقوب داستان را اين گونه نقل مى كند كه اسحاق به يعقوب گفت : خداوند تو و فرزندانت را پيغمبر خواهد كرد و در تو خير و بركت نهاده است ، سپس بدو دستور داد به فدان - كه جايى در شام است - برود.
يعقوب به دستور پدر به فدان رفت . در آن جا زنى را ديد كه گوسفندانى همراه دارد و بر سر چاهى ايستاده و مى خواهد گوسفندان را آب دهد، ولى سنگى بر سرآن است كه چند مرد بايستى به يك ديگر يارى دهند تا آن را بلند كنند. يعقوب از آن زن پرسيد: تو كيستى ؟
پاسخ داد: من ليا دختر لابان هستم . و لابان دايى يعقوب بود. يعقوب كه آن سخن را شنيد، پيش آمد و سنگ را از سرچاه دور كرد و آب كشيد و گوسفندان ليا را آب داد و سپس نزد دايى خود رفت . لابان همان دختر را به همسرى او درآورد. يعقوب گفت : آن كه نامزد من بود، راحيل خواهر اوست ؟ لابان گفت : اين بزرگ تر بود و من راحيل را نيز به ازدواج تو درخواهم آورد. سپس هر دو را به يعقوب داد.(423)
در مقابل گفته اينان ، جمعى معتقدند كه يعقوب راحيل را پس از اين كه ليا از دنيا رفت گرفت و ميان دو خواهر جمع نكرد و اين نظرى است كه طبرسى مفسر بزرگوار شيعه اختيار كرده و آيه ... و ان تجمعوا بين الاختين را درباره عمل مردم زمان جاهليت دانسته كه هم زمان با دو خواهر ازدواج مى كردند و اين به نظر صحيح تر مى رسد،(424) واللّه اءعلم .
به هر صورت مورخان نوشته اند كه ليا و راحيل هر كدام كنيزى داشتند كه آن ها را نيز به يعقوب بخشيدند. كنيز ليا، زلفا و كنيز راحيل ، بلها بود. يعقوب از اين چهار زن ، صاحب دوازده پسر شد:
روبيل يا به گفته بعضى روبين ، شمعون ، لاوى ، يهودا، يشجر - يا يشاكر-، ريالون - يا زبولون -. مادر اين شش تن ليا بود و يوسف و بنيامين كه مادرشان راحيل بود. دان و نفتالى از بلها به دنيا آمدند. جاد واشير كه اين دو را نيز خداوند از زلفا به يعقوب داد.(425)
به جز بنيامين ، فرزندان ديگر يعقوب همه در شهر فدان آرام به دنيا آمدند و تنها بنيامين پس از آمدن يعقوب به فلسطين متولد شد.(426)
در مقابل ، مسعودى دوازده پسر يعقوب را از ليا و راحيل مى داند و از كنيزان آن دو ذكرى نكرده است .(427)
يعقوب سال ها در فدان آرام نزد دايى خود ماند و به كار گوسفند دارى روزگار مى گذرانيد تا اين كه داراى گوسفندان بسيار و اموال زيادى شد و تصميم گرفت به شام و فلسطين (428) باز گردد، اما از برادرش عيص مى ترسيد و بيم داشت كه عيص در صدد قتل و آزار وبرآيد .از اين رو به گفته مسعودى هديه اى پيشاپيش خود براى عيص فرستاد و مى گويند كه يعقوب 5500 راءس گوسفند داشت (429) ويك دهم آن ها را براى برادرش فرستاد و در نامه اى به برادر نوشت : عبدك يعقوب يعنى از بنده ات يعقوب . هم چنين طبرى گفته است كه يعقوب به چوپانان خود سپرد كه اگر كسى آمد و از شما پرسيد كه شما كه هستيد؟ بگوييد كه ما چوپانان يعقوب - كه بنده عيص است - هستيم .
از آن سو عيص با لشكريان خود از شام بيرون آمد تا يعقوب را به قتل برساند، ولى هنگامى كه نامه را خواند و هديه يعقوب بدو رسيد، از كشتن وى صرف نظر كرد و به خوبى از برادر استقبال نمود و تا وقتى يعقوب در كنعان بود، آزارى بدو نرساند.(430)
ادامه شرح حال يعقوب را در بخش آينده ، ضمن داستان فرزندش يوسف صديق خواهيد خواند.
وفات يعقوب 
يعقوب پس از ناملايمات و اندوه بسيار كه در زندگى كشيد، در سنّ 140 يا 147 سالگى (431) در مصر از دنيا رفت . هنگام مرگ به يوسف وصيت كرد كه جنازه او را به فلسطين برده و نزد پدر و جدّش اسحاق وابراهيم دفن كند. يوسف نيز پس ‍ از فوت پدر، طبق وصيت او جنازه را به شام برد و در كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمود.
طبرسى در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه جنازه يعقوب را در تابوتى از چوب ساج (آبنوس ) گذاشته و به شهر بيت المقدس منتقل كردند. روز ورود آن تابوت به بيت المقدس ، مصادف شد با روزى كه عيص هم از دنيا رفته بود، از اين رو هر دو را در يك قبر دفن كردند وبه همين سبب است كه يهوديان مرده هاى خود را به بيت المقدس ‍ مى برند.
چون يعقوب و عيص هر دو با هم به دنيا آمدند و با هم از دنيا رفتند، عمرشان (432) در دنيا به يك اندازه بود ودر وقت مرگ 147 سال از عمرشان مى گذشت .
مسعودى مى نويسد: هنگامى كه يعقوب از دنيا رفت ، يوسف چهل روز به عزادارى مشغول شد و در اين مدت ، فرزندان يعقوب و برزگان مصر در تدارك بردن جنازه به فلسطين بودند. پس از گذشتن چهل روز، به فلسطين حركت كردند. در آن جا هنگامى كه خواستند او را در كنار قبر ابراهيم دفن كنند، عيص بيامد و مانع دفن يعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت . در اين وقت فرزند شمعون كه جوانى نيرومند بود، پيش آمده و به عيص حمله كرد و او را به قتل رسانيد. همين موضوع سبب شد كه يعقوب و عيص را در يك جا دفن كنند.(433)
چنان كه مورخان ذكر كرده و طبرسى (ره ) نيز در دنباله داستان فوق مى گويد، خود يوسف براى دفن پدر به فلسطين آمد و پس از دفن او در بيت المقدس ، به مصر بازگشت .(434)
يعقوبى گويد: هنگامى كه مرگ يعقوب فرا رسيد، پسران و نوه هاى خود را جمع كرد و در حق همه آن ها دعا نموده و به هر يك سفارشى كرد و سخنى گفت . سپس شمشير و كمان مخصوص خود را به يوسف بخشيد و به وى سفارش كرد جنازه اورا به بيت المقدس برده و كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمايد. وقتى يعقوب از دنيا رفت ، هفتاد روز براى او عزا و ماتم گرفتند، آن گاه يوسف و غلامان مصرى اش او را به فلسطين بردند و كنار ابراهيم و اسحاق دفن كردند و به مصر بازگشتند.(435)

فهرست >>

ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 2681
 بازدید امروز : 168
 کل بازدید : 5698498
 بازدیدکنندگان آنلاين : 2
 زمان بازدید : 0/1250

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))